در فضایی جادویی و زمانی تاریک، فانتزی سیاه ما را به قلب داستانی میبرد که در آن فقط دختربچههای خوشقلب میتوانند به رستگاری برسند. جنگ جهانی دوم سیاهی این تاریکی را دوچندان میکند و به خانۀ بزرگی راه مییابد که در حومۀ یکی از شهرهای اسپانیا، میزبان «اوفلیا» و مادرش است؛ دخترکی که علاوه بر فشار تنهایی و نبود پدرش، باید خشونت خانگی و رفتار زنندۀ افسر فاشیست ارتش، یعنی «کاپیتان ویدال» را، که به تازگی تبدیل به ناپدریاش شده نیز تحمل کند. داستان کتاب «هزارتوی پن» در فضایی جادویی شکل میگیرد و قصهای را روایت میکند که با تمثیل و استعاره، خواننده را به پیامی اخلاقی میرساند. مادر اوفلیا که در انتظار تولد فرزندش، یعنی پسر کاپیتان ویدال است، نمیتواند جهان خیالی دخترش را با او شریک شود؛ اما این رویاها به واقعیت میپیوندد و دخترک به دنبال پریها، به موجودی جادویی برمیخورد. «فائون» که موجودی نیمهانسان و نیمهبُز است، اوفلیا را به شرکت در آزمونی سه مرحلهای دعوت میکند؛ آزمونی سخت و ترسناک که برای انجام آن، اوفلیا نیاز به شجاعت و اعتمادبهنفس دارد. تعامل اوفلیا با موجودات جادویی و حرکت او بین واقعیت و رویا، هنر واقعی «گییرمو دل تورو» را نشان میدهد که سالها بعد از خلق فیلم مشهورش با همین نام، به کمک «کورنلیا فونکه» این کتاب را منتشر کرد. در پشت پردۀ امتحانی که شخصیت اصلی داستان باید از سر بگذراند مفاهیمی مثل آزادی اراده، انتخاب و قدرت تصمیمگیری نهفته شده است؛ ارادهای برای مخالفت و سرپیچی از دستورات ارتش فاشیستها و جهتگیری اخلاقی درست، حتی به قیمت یک تراژدی.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«یک روز تلخک مورد علاقۀ شاه به شوخی گفت دلیل این مسخشدگی اربابش با انواع ساعت این بود که او از مرگ میترسید و امیدوار بود با اندازهگیری دقیق زمان، بتواند مرگ را دور نگه دارد. پادشاه کسی نبود که به آسانی دیگران را ببخشد. فردای آن روز، سربازانش تلخک را به چرخدندههای بزرگترین ساعت دیواری بستند و شاه بیهیچ شفقتی شاهد بود که چگونه چرخهای ساعت تکتک استخوانهای مونس محبوب سابقش را در هم شکستند. نوکران و چاکران هرچه کردند، نتوانستند آنهمه خون را از روی چرخدندهها بشویند و آن ساعت از آن پس به «ساعت سرخ» معروف شد و مردم در گوش هم پچپچ میکردند که این ساعت، با گذر هر ثانیه، بهجای تیکتاک نام تلخک مرده را صدا میزد. سالها گذشت. شاهزاده و شاهزاده خانم بزرگ شدند و مجموعۀ ساعتهای پادشاه، مایۀ غبطۀ همگان در کل جهان شده بود. سپس یک روز -نزدیک به دهمین سالمرگ تلخک اعدامشده- هدیهای از یک ناشناس به دربار رسید. داخل جعبهای شیشهای، ساعت جیبی زیبایی قرار داشت. درِ بدنۀ نقرهفامش باز بود و پشت در، حروف اول نام پادشاه حک شده بود. دو عقربۀ سیمین نیز دقیقه به دقیقه حرکت میکردند و تیکتاکهایشان به ظرافت گامهای یک سنجاقک بود. وقتی شاه ساعت را از جعبه بیرون آورد متوجه تکه کاغذی شد که به دقت تا شده بود و سربهمُهر زیر ساعت قرار داشت. پیغام را که میخواند رنگ از رُخش پرید؛ پیغام با دستخطی مردانه و زیبا نگاشته شده بود. اعلی حضرتا! آنگاه که این ساعت از حرکت بازایستد، شما خواهید مرد. این دستگاه از ساعت و دقیقه و ثانیۀ دقیق مرگ شما آگاه است، چرا که من مرگتان را در این ساعت حبس کردهام. سعی نکنید آن را بشکنید، زیرا مرگتان زودتر از راه می رسد.
ساعتساز»
نظرات