کتاب «آتش بدون دود» نوشته نادر ابراهیمی یکی از بلندترین رمانهای نگاشته شده در ادبیات داستانی ایران است. این اثر از هفت کتاب «گالان و سولماز، درخت مقدس، اتحاد بزرگ، واقعیتهای پرخون، حرکت از نو، هرگز آرام نخواهی گرفت، هر سرانجام سرآغازی است» تشکیل شده که در سه جلد توسط انتشارات روزبهان به چاپ رسیده است. به گفته نادر ابراهیمی این اثر یک داستان خیالی است که شانه به شانه واقعیت پیش رفته است. اتفاقات این کتاب با آغاز قرن چهاردهم شمسی شروع میشود و با محوریت مبارزات انقلابی مردم ترکمن صحرا نوشته شده است. داستان با عشق گالان و سولماز اولین قدم را برمیدارد. دو دلدادهای که از دو قبیله یموت و گوکلان هستند که همواره با یکدیگر دشمنی داشتهاند و درگیریهای خونینی میان این دو برقرار بوده است. کتاب اول گرچه با مرگ این عاشق و معشوق به پایان میرسد اما فرزندانی که از خود به جای میگذارند با خونی که از هر دو قبیله در رگهایشان جاری است زمینه ساز اتحاد و تحولات مهمی در منطقه میشوند. شخصیت اصلی این اثر آلنی نوه گالان است که به خواسته پدر در شهر تحصیل کرده و حالا به عنوان دکتری تحصیل کرده و آگاه به سرزمین پدری بازگشته است و به همراه همسر شجاع و مبارزش مارال تلاش میکنند تا جامعه خود را از خرافه و غفلت خارج سازند و آنها را برای آینده روشن و بهتر آماده گرداند. نثر فاخر، آهنگین و سرشار از احساس نادر ابراهیمی سبب میشود با وجود حجیم بودن اثر بسیاری از اهل کتاب به راحتی با داستان همراه شوند و تا پایان کتاب هفتم با اتفاقات عاشقانه و پربرخورد رمان یک لحظه آرام نگیرند. ابراهیمی که سالها در منطقه ترکمن صحرا کار کرده و به شکل تحقیقی آن منطقه را شناخته به خوبی توانسته فرهنگ و سنت ترکمن را با داستان خیالی خود بیامیزد و یک حماسه ماندگار از خاک وطن خلق نماید.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
گالان اوجا در تمام طول شب تک و تنها به جانب گومیشان میتاخت. گالان انگار که به زنجیری بسته بود که زنجیردارش در چادر اوچیها دستهای لطیفی داشت و نرم نرمک میکشید اما سوار، در سرازیری بود و با سر می رفت. گالان تا دم دمای سحر تاخت. سولماز، گله کنار آبخور آورده بود و خود گله رها کرده در جانبی از آبخور نشسته بود تا وضو بگیرد. گالان رسیده بود و اسب پنهان کرده بود و خود را نیز در پس خاکریزی این نخستین دیدار بود. و شیرین قصه برهنه نبود تا از مرمر تن سلاح وسوسه بسازد، و فرهاد قصه از آن فرهادها نبود که در برابر هر تن مرمرینی خواهشی احساس میکنند. پس گالان خیره شد فضا را که پُر از بوی گل سولماز بود بویید و به درون کشید. لرزشی در زانوان خود احساس کرد و زانو بر خاک نهاد که نلرزد. اگر به جای سولماز یکی از برادرهایش، در آن سحرگاه خاص گله به آبشخور آورده بود، چه داغی بر دل بیوک اوچی مینشست؛ اما چه کسی میداند که چه نیرویی گالان را از آنسوی صحرا به این سوی صحرا کشانده بود؟ کشتن یکی از برادرهای سولماز یا عاقبت عاشق شدن و عاشق سولماز اوچی شدن؟ نشسته به ایستاده نمیماند. این تازه نشستهی سولماز بود نه ایستاده با آن قامت خدا تراشیده و این سولماز کنار آب بود نه سولماز سوار بر اسب و تفنگ کشیده که اگر گالان، چنانش میدید چه حالی میشد اما سولماز همان بود که گفتهییم و با نشستنش فتنه نمینشست؛ و رنگ گل بهی به وام گرفته از خورشید نورسیده صد بار زیبا ترش کرده بود، و صد بار زیباتر از سولماز فقط خود سولماز میتوانست باشد. گالان، گمان برد که خواب میبیند:«این باید همان سولماز اوچی باشد که خوابش را میبینم.»
نظرات