همه ما احتمالاً یکی دو نفر را میشناسیم که در کودکی خیلی شر بودند یا اخلاقهای بدی داشتند، اما بعد از یک دوره ناگهان تغییر کردهاند و تبدیل به آدم تازهای شدهاند! کتاب ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر هم درمورد یکی از همین بچههاست؛ پسری به نام «برادلی چاکرز» که تُخس و بداخلاق است و دروغ گفتن به خودش و دیگران عادت همیشگیاش شده است. برادلی هیچ دوستی در مدرسه ندارد و حتی دوستی کمرنگ و کوتاهمدتش با دانشآموز جدیدی به نام «جف» نیز بعد از بدرفتاریهای مداوم برادلی، بههم میخورد. همهچیز در زندگی برادلی نفرتانگیز و حالبهمزن است تا اینکه زن جوانی به نام «کارلا» به عنوان مشاور به مدرسۀ آنها میآید و اجازۀ مادر برادلی را برای برگزاری جلسههای هفتگی با او کسب میکند. برادلی در ابتدا از او هم به شدت متنفر میشود، اما کارلا با صبر فوقالعادهاش ذرهذره بذر مهربانی و خوب بودن را در دل او میکارد و برادلی به مرور تغییر را احساس میکند.
مدتی میگذرد و حتی جف هم دیگر از برادلی بدش میآید، و تاثیر برادلی روی او باعث شده حتی نسبت به «کالین»، یکی از دخترهای کلاس که میخواهد او را به جشن تولدش دعوت کند، رفتار توهینآمیزی نشان بدهد. برادلی با حمایت کارلا تصمیم میگیرد که در درس خواندن و رفتار با خانواده و دیگران روش جدیدی را پیش بگیرد؛ اولین تغییر هم این است که دیگر نباید خودش را یک هیولا ببیند. بعد از مدتها تلاش برای بهتر بودن و مقاومت زیادی که دربرابر رفتار زشت بچههای مدرسه نشان میدهد، بالاخره خانواده و معلمها تغییر را در او میبینند و جف و بچههای دیگر هم با او دوست میشوند. حالا برادلی یک پسربچۀ متفاوت است و دیگر خودش را یک هیولا نمیبیند؛ همانطور که کارلا میگفت او باید ترس از خودش را کنار میگذاشت و حالا دارد نتیجهاش را میبیند. کالین او را برای تولدش دعوت میکند و برادلیِ خوبِ جدید، پیش بچهها محبوب میشود و نمرههای خوبی هم میگیرد.
حالا که خلاصه داستان را باهم مرور کردیم، بیایید آن را از نظر محتوایی هم بررسی کنیم. «لوئیس سَکِر» با نوشتن این کتاب 19 جایزه ادبیات کودک و نوجوان آمریکا را برنده شد و کتابش به زبانهای زیادی ترجمه شده است. دلیل این اتفاق این است که او توانسته در کمال سادگی و با مطرح کردن مسائل مهم در نسلهای روبهرشد زمانه خود، قصهای آموزنده و دغدغهمند را خلق کند. البته که این کتاب نوشتۀ 1987 است و در این سه-چهار دهه تحول فرهنگی فراوان و شگفتانگیزی رخ داده است، اما همچنان برگ برندۀ این کتاب مطرح کردن مسائل اساسی و صحبت دربارۀ مفاهیم پایهای علوم تربیتی و جامعهشناختی است. برادلی چاکرز به وضوح یک شخصیت ضداجتماعی است و در دنیای موازی این داستان، اگر هیچ «کارلا»یی در کار نبود یا همهچیز دقیقاً همینطور اتفاق نمیافتاد، حتی در جهان داستانی هم سخت بود که بخواهیم بهتر شدن وضعیت او را تصور کنیم! اما خب، خوشبختانه نویسنده توانسته یک جهان قابل لمس و واقعگرایانه را تصویر کند؛ دنیایی که به همان اندازه که در سختیها بیرحم است، با تلاش و اراده قابل تغییر هم هست.
گرچه شاید در نگاه اول این یک قصۀ کودکانۀ ساده باشد، اما حقیقت این است که نویسنده روانشناسی را به خوبی میفهمد و آن را در تار و پود داستانش به درستی بهکار گرفته است. خشم، دروغگویی، میل به نابود کردن، عدم توانایی در برقراری ارتباط صمیمی و... همگی از ویژگیهایی هستند که گاهی به طنز و گاهی با جدیّت در رفتارها و شخصیت برادلی به تصویر کشیده شده و باوجود تمام اینها، کارلا یک مشاور واقعاً دلسوز است که زیبایی را در وجود این پسر میبیند و برای نشان دادنش به خود او از هیچ تلاشی دریغ نمیکند. این یک کتاب نوجوان است و چیزی که مهم است، این است که خوانندگانِ همسنوسال خود برادلی، بتوانند با او ارتباط بگیرند. فارغ از تمام تکنیکهای روانشناختی و متُدهایی که برای نفوذ به ذهن یک شخص بهکار گرفته میشود، یک مشاور خوب کسی است که بتواند ارتباط انسانی صادقانهای را با مراجع خود داشته باشد و از صمیم قلب بخواهد و تلاش کند که به او کمک کند. کارلا هم چنین شخصیتی دارد؛ برای همین است که در انتهای داستان میتوانیم او را هم در کنار برادلی قهرمان اصلی بدانیم.
نکتۀ دیگری که این کتاب را به یک اثر خوب تبدیل میکند، این است که دغدغۀ جامعهاش را دارد. نویسنده تلاش میکند در حد ظرفیت ذهن یک نوجوان، داستان را با صداقت بنویسد. او رفتارهای مخرّب و آسیبزایی را نشان میدهد که خصوصاً در جوامع امروز بسیار پررنگتر و خطرناکتر شدهاند؛ از آمریکا که هر سال چندین کودک در مدرسه با اسلحۀ گرم کشته میشوند تا جوامع کمی آرامتر و متمدنتر، که باز هم تاثیر این رفتارها در زیر پوست اجتماع دانشآموزان آنها به چشم میخورد. این آسیبها خود را به شکل دیگری نشان میدهند؛ به شکل افت تحصیلی، فساد اخلاقی، جرم و اعتیاد، و در بسیاری از موارد خودکشی. کالین (دختری که میخواهد با جف دوست شود و او هم به جلسات کارلا میرود) میگوید که پدر و مادرش اجازۀ رفتن به جلسۀ مشاوره را نمیدهند، چون فکر میکنند یک زن جوان که همسر و فرزندی ندارد، نمیتواند به تربیت فرزند دیگران کمک کند! بسیاری از بچهها هم اصلاً از ابتدا فکر مشورت گرفتن را نمیکنند، چهبسا که خیلی از آنها مثل برادلی در ابتدای داستان، احساس میکنند بینقص هستند و احتیاجی به کمک ندارند؛ این نشان میدهد که بخش بزرگی از مشکلات برادلی از روی بدشانسی بوده و هرکس دیگری میتوانست بهجای او تبدیل به هیولای مدرسه شود. در انتهای داستان هم که میبینیم پدر و مادر کالین بالاخره کار خودشان را میکنند و با شکایت از کارلا (به دلیل اینکه او دربارۀ راهبهای ذن و بودیسم به کالین و جف گفته بود) باعث اخراج او میشوند.
شخصیت برادلی به این دلیل زیر ذرهبین نویسنده قرار گرفته که بیشتر از هرکسی، پتانسیل این را دارد که در آینده به یک خلافکار حرفهای تبدیل شده یا به اعتیاد کشیده شود. این همان حرفی است که پدرش (که یک پلیس است) به او میگوید و هشدار میدهد که اگر همین مسیر را ادامه بدهد، از سلولهای همان کسانی سر درمیآورد که او سالهاست آنها را به زندان فرستاده است! اینجا باید بایستیم و این سوال را از خودمان بپرسیم که «مگر یک کودک رفتارهایش را از کجا یاد میگیرد؟» پاسخ این سوال روشن است: «خانواده». آدمهای خوب در خانوادههای بد و آدمهای بد در خانوادههای خوب وجود دارند، اما اینها فقط استثائند. چیزی که واضح است، این است که هیچ کودکی از ابتدا بد نیست و رفتارهای بد را عموماً از والدینش یاد میگیرد؛ پس نباید نقش پدر و مادر برادلی را در تربیت بسیار بد او نادیده بگیریم. البته راوی هم از زبان و رفتار کارلا تلاش میکند نشان دهد که والدین بهجز خوبی فرزندشان چیزی نمیخواهند، و هرگز هم مستقیماً دربارۀ درست و غلط رفتار آنها قضاوتی نمیکند. اما با کمی دقت میتوانیم این الگوی مشترک را در چرخۀ معیوب خانوادۀ او ببنیم: مادر برادلی او را به شکلی افراطی و ناسالم مُحق میداند، پدرش به شکلی افراطی خشن و سختگیر است و او را سرکوب میکند، و خواهر بزرگترش کلودیا (که خود او هم قربانی این محیط است) نیز او را تحقیر میکند و نادیده میگیرد.
اینها بخشی حرفهای پنهانی بود که نویسنده به عنوان یک معلم سابق و یک منتقد سیستم آموزشی، در قلب داستانش قرار داده است و قطعاً هر خوانندهای با خواندن کتاب، میتواند برداشت و تفسیر خودش از داستان را به این نکات اضافه کند. حالا باید نویسنده را به عنوان یک قصهگو بشناسیم و ابعاد فنی داستان او را تحلیل کنیم. نوشتن یک داستان خوب در وهلۀ اول نیازمند این است که خالق آن خودش را به جای شخصیتهایش بگذارد، چالشها و دغدغههای واقعیاش را پیش بکشد و برای حل آنها از خلاقیتش نهایت استفاده را بکند. پس بیایید ببینیم که لوئیس سکر از امکانات داستانی خود چه استفادههایی کرده، در چه زمینههایی موفق عمل کرده و در چه بخشهایی میتوانسته بهتر باشد.
به این دلیل که افراد واسطۀ اصلی ارتباط ما با قصه هستند، شخصیتپردازی در رأس مولفههای داستانی قرار میگیرد. در این داستان شخصیت برادلی را از دو جهت میشناسیم: یکی ارتباطش با انسانهای دیگر، مثلاً کارلا، جف، والدینش و کلودیا، معلمها و بچههای مدرسه؛ یکی دیگر هم لحظاتی هستند که او در اتاقش تنهاست و با عروسکهایش بازی میکند. او در حضور دیگران همیشه یک شخصیت اغراقآمیز و شگفتانگیز از خود نشان میدهد، و چون نمیتواند با دیگران ارتباط درستی بگیرد، خودبهخود درک این مسئله که آنها دروغهای او را میفهمند هم برایش سخت است! از سمت دیگر در اتاقش شخصیت خیالپرداز، احساساتی و شکنندۀ او را به خوبی میبینیم. این دوگانگی، خودبهخود باعث ایجاد فضا و ظرفیتی برای تغییر میشود و همچنین خلأها و اشکالهایی که درون شخصیت او وجود دارد، باعث میشود با او همذاتپنداری کنیم. شخصیت کارلا نیز در قالب دیالوگها، لباسها، نوع واکنشهای فیزیکیاش به بچهها و لحن و بیان او به خوبی خلق شده است؛ اما شخصیت جف که سومین کارکتر مهم داستان است، کمی میتوانست بهتر باشد. مثلاً آن جایی که او ناگهان با جف غریبه میشود و بعد به سرعت او را دشمن خود میداند، میتوانست با مقدمهچینی بهتری اتفاق بیفتد. اما درکل میتوانیم او را یک پسربچۀ خجالتی و درونگرا بدانیم که به تازگی به این مدرسه آمده؛ و همین برای درک کردن او کافی است.
مولفههای دیگر نیز به نوعی به شخصیتپردازی وابستگی دارند و از آن پیروی میکنند. زمینۀ داستان به خوبی روی واکاوی روانشناختی یک نوجوان ضداجتماعی تمرکز میکند و ما را با بخشهای مختلف زندگی او، دلایل این رفتارها و اثرات آن آشنا میکند. فضای داستانی کتاب با حفظ یک بیان طنزآمیز دائمی، توانسته بهخوبی تعادل را برقرار کند و مسائل جدی را در خلال آنها به درستی مطرح کند. تنها نکتهای که باقی میماند این است که نویسنده، شاید تعمداً و شاید به خاطر مدل قصهگوییاش، نتوانسته تعلیق را به خوبی حفظ کند. در طول داستان طبیعی است که بین بُعد فردی و اجتماعی زندگی برادلی در رفت و آمد باشیم؛ و تغییر شخصیت او هم با جزئیات و ترتیب وقایع درستی شکل میگیرد. اما در اواسط کتاب ریتم داستانگویی آن کمی کُند میشود و ممکن است خواننده را از تکرار بعضی افکار و حرفها خسته کند.
تجربۀ هر فرد از خواندن هر کتاب، یک تجربۀ منحصربهفرد است و هرکسی میتواند داستان را با زندگی خودش تطبیق بدهد و تحلیل تازهای از آن خارج کند. شما از خواندن کتاب «ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر» چه تجربهای داشتید؟ به نظر شما شخصیتهای مخرب همیشه در اجتماع وجود خواهند داشت؟ یا اینکه بچههایی مثل برادلی لیاقت یک فرصت دوباره را دارند و انسانهایی مثل کارلا میتوانند در آینده نقش مهمتری در سیستم آموزشی تمام جهان پیدا کنند؟ لطفا نظرات و تجربیات خود از مطالعه این کتاب را در بخش کامنتها برای ما به اشتراک بگذارید.