کتاب «کوه مرگی» داستان چند سرباز در زمان جنگ ایران و عراق است که تصمیم عجیبی میگیرند. آنها تک تیرانداز عراقی که امانشان را بریده و چندین نفر از دوستان و همرزمانشان را شهید کرده به سختی اسیر میکنند و میخواهند قبل از اینکه فرمانده سر برسد او را اعدام کنند. یک نفر پیشنهاد میدهد به تقاص خونهایی که ریخته او را از کوه به پایین بیاندازند و همه اعضای گروه با این تصمیم موافقت میکنند. مرد را دو نفر از کوه پایین میاندازند اما از جنازه عراقی خبری نمیشود. راوی در یک فلش فوروارد به سالهای آینده میرود زمانی که درس را ادامه داده و در مشهد به یک پزشک متخصص تبدیل شده است. پیرمردی وارد مطب او میشود که زخمی از گونه تا چانهاش دارد. مردی که گویا چهرهاش آشنا است و از گذشته مرد آمده تا اتفاقی ناتمام را تمام کند. در این رمان با نمایی تازه از جنگ و آدمهای جنگ آشنا میشویم که در این سالها کمتر روایت شدهاند و با این داستان میخواهند تلخی حادثه ای به نام جنگ را یادآور بشوند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
چهرهاش مثل قبل نبود. حالا مثل شغالی بود که از شکار سیر شده است. اسلحه را گرفت به طرف پایم و شلیک کرد پایم اول سوخت بعد چیزی مثل سوزن توی سرم فرو رفت گلوله مثل مته اول پوست و بعد گوشت پایم را سوراخ کرد روی زمین افتادم سرم داشت از درد میترکید. میخواستم دستانم را به طرف پایم ببرم ولی دستانم بسته بود. درد تمام تنم را دربرگرفت توی تنم آتش روشن کرده بودند .انگار دو سرباز آمدند بازوهایم را گرفتند و بلندم کردند. نمیتوانستم سر پا بایستم مرا تا لبه پرتگاه بردند. صدایی از پشت سرشان آمد. مردک عوضی بود؛ داشت چیزی میگفت نفهمیدم چه گفت ولی سربازها بازوهایم را ول کردند روی زمین افتادم. لب پرتگاه بودم میتوانستم تاریکی دره را ببینم همه بچهها آن پایین بودند و حالا نوبت من بود.
نظرات