کتاب پس از بیست سال نوشتهی سلمان کدیور و منتشرشده توسط نشر شهرستان ادب، اثری است درخشان که در تلاش برای پاسخ به یک پرسش بنیادین شکل گرفته: «چرا امام حسین (علیهالسلام) را کشتند؟» این اثر، که بین دوران خلافت امام علی (علیهالسلام) تا واقعهی عاشورا حرکت میکند، تصویری دقیق و تحلیلی از چگونگی شکلگیری انحراف در جامعهی اسلامی و تحریف اسلام محمدی به «اسلام اموی» ارائه میدهد. مخاطب در همان صفحات آغازین درمییابد که با یک داستان صرفاً روایی روبهرو نیست، بلکه با سفری فکری به لایههای پنهان تاریخ اسلام مواجه است؛ سفری که هدف آن، بازخوانی وقایع نیست، بلکه فهم چرایی آنهاست.
قهرمان داستان، سلیم بن هشام، جوانیست شامزاده، اشرافنسب و فرماندهای در سپاه معاویه که در بحبوحهی فتح روم، با تزلزلهای درونی مواجه میشود. او که ابتدا در صف دنیاطلبان است، با شنیدن اندرزهای ابوذر غفاری و مشاهدهی بیعدالتیهای حکومت وقت، در مسیر بازشناسی حق از باطل قرار میگیرد. حضور شخصیت **راحیل، دختر عالم شهر دمشق، در بُعدی عاشقانه اما معناگرایانه، بر عمق درگیریهای اخلاقی و عاطفی سلیم میافزاید. کدیور از دل این ماجرا، روایتی زنده از نبرد میان عدالتخواهی و مصلحتطلبی، ایمان و جهل، و وفاداری و ترس میآفریند. تفاوت فضای فرهنگی شام و کوفه، برخورد دستگاه خلافت با منتقدان، ماجرای حجر بن عدی و جنگ صفین، همه بخشی از صحنههاییاند که در رمان با دقت و ظرافت بازآفرینی شدهاند.
پس از بیست سال با حجمی نزدیک به ۷۵۰ صفحه، علیرغم گستردگی، بهلطف نثر روان، ساختار منسجم و صحنهپردازیهای دقیق، اثری خواندنی و عمیق است. کدیور در کنار بهرهگیری از منابع معتبر تاریخی، از تخیل داستانی برای خلق شخصیتهایی وفادار به فضای واقعی آن دوران استفاده کرده و اثری پدید آورده که هم تاریخ است، هم تفسیر، هم روایت، و هم هشدار.
این رمان که برگزیدهی جایزهی جلال آلاحمد (۱۳۹۸) و شایستهی تقدیر جایزه قلم زرین بوده، برای علاقهمندان به رمانهای تاریخی، مطالعات عاشورا، تحلیلهای سیاسی-اجتماعی صدر اسلام و نیز دوستداران داستانهایی با درونمایهی عدالتخواهانه و انسانی، تجربهای ارزشمند و ماندگار است.
به علاقهمندان رمانهای تاریخی و مذهبی، پژوهشگران تاریخ اسلام، دوستداران داستانهای عدالتخواهانه و کسانی که به دنبال درک عمیقتری از چرایی عاشورا هستند.
زید گفت: «با من به سوى عبید الله بیا ... تعداد شما به صد تن هم نمی رسد. خون خود را چنین هدر مده فردا از یاران حسین جز سرهای بریده و زنان و کودکان به اسارت درآمده چیزی باقی نخواهد ماند. من دوست ندارم که تو و فرزندانت را در آن حال نظاره کنم.»
سلیم به عقب بازگشت. زید گفت: «معرکه فردا چون گذشته نخواهد بود. دست از حسین بکش تو در امان خواهی بود.»
اهل بیت رسول خدا کشته شوند و من در امان باشم؟ بر چنین حیاتی ننگ باد» و هنوز چند قدم برنداشته بود که بازگشت و گفت: «آیا شمر بن ذی الجوشن در سپاه شماست؟
زید پاسخ داد: «آری. او فرمانده پیادگان سپاه است.» سلیم به فکر فرو رفت و گفت به او بگو چه شد که این چنین به خود خیانت روا داشتی؟ تو مقرب علی بودی.» سپس به ابراهیم نزدیک شد دوباره در آغوشش گرفت و در گوشش زمزمه کرد: «نیک میدانی که قلبم چه اندازه از مهر تو سرشار است ،فرزندم من نمی پسندم که فردا دست به کاری بزنی که در دنیا و آخرت از آن شرمگین باشی... فقط تا سپیده فرصت داری که حقیقت را بیابی این را گفت و در تاریکی صحرا محو شد.
نظرات