کتاب «موسای عزیز» که با تحقیقات محمد کازرانی و محمدعلی نظیری و با نگارش علیرضا اشرفی نسب منتشر گردیده سرگذشت نامه سردار دلاور اسلام موسی عزیزآبادی است. ایشان از جمله فرماندهان ارتش بودند که پیش از انقلاب اسلامی وارد یگان نظامی شدند اما هیچگاه سرسپرده رژیم شاهنشاهی نبود و همچون دوران کودکی که در مقابل خان منطقهشان میایستاد در مقابل ظلم و فساد شاه ایستاد و به خاطر همین مسائل به یک فرد فراری تبدیل شد و تا زمان انقلاب رژیم طاغوت به دنبال او بود. پس از انقلاب نیز در سمتهای مهمی قرار داشت و در سراسر ایام دفاع مقدس به مقابله با دشمن غاصب پرداخت. او پس از پایان جنگ در شهرهای مختلف به عنوان فرمانده کمیته حضور داشت اما در تمامی این ادوار ساده زیستی و مردمداری خود را حفظ نمود و همواره باعث و بانی خیر برای جامعه بود. سرانجام ایشان بر اثر جراحات جنگ و ترکش جامانده در سرشان دار فانی را وداع گفتند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
مسیری دوکیلومتری بود و زیر دید عراقیها برای زدن خاکریز کلی شهید دادند؛ اما ادامه زدن خاکریز با این اوضاع محال بود. موسی یکی از بچهها را برداشت و با ضبط صوت برد پای چند بولدوزر توی اهواز گفت: «صدای بولدوزرها رو ضبط کن.» طرف ماند چه بگوید. حال موسی خوب بود؟ چیزی نگفت و کارش را انجام داد. موسی چند بلندگو هم از اهواز گرفت و با همانی که صدا را ضبط کرده بود برگشت خط سنگر محکمی ساختند و بلندگوها را با فاصله نصب کردند ضبط را روشن کرد و صدایش را هم زیاد کرد و گذاشت جلوی میکروفون چند دقیقه بیشتر نگذشت که آتش عراقیها آنجا را کوبید. موسی وقتی خیالش جمع شد که حواس عراقیها پرت بولدوزرهای فرضی است رفت همان جایی که داشتند خاک ریز میزدند با ابتکار او بولدوزرها با سرعت خاکریز را آوردند بالا، بدون اینکه خون از دماغ کسی بریزد. این فعالیتهای موسی باعث شد تیپ زرهی اهواز برای او تقاضای ترفیع درجه کند؛ اما خبری از ترفیع نبود.
نظرات