کتاب «من مهدی آذریزدی هستم» نوشته هادی حکیمیان رمانی جذاب و خواندنی برای مخاطب نوجوان است. او و مهدی آذریزدی هر دو در یک خطه بزرگ شدهاند و حکیمیان در آغازین گامهای نویسندگی از قلم و مشی آذریزدی استفاده فراوانی برده به همین خاطر این کتاب را میتوان ادای دینی به استاد دانست. در این کتاب مانند دیگر داستانهایی که حکیمیان نوشته با دو پسر نوجوان همراه میشویم که در تمام رمانهای نوجوانانهاش حضور پررنگی دارند. کوچیکعلی و حسینعلی دو پسر نوجوان یزدی هستند که در ماجراهای تاریخی نویسنده سر و کلهشان پیدا میشود و کارهای بزرگی انجام میدهند. در این ماجرا نیز آنها قرار است یک چمدان بزرگ و سنگین را به همراه یکی از فامیلهایشان به تهران ببرند. چمدانی مرموز که قرار است به دست یک آدم مهم برسد اما ماجرا به این سادگی اتفاق نمیافتد و آنها در این مسیر پایشان به کاخ سلطنتی و دیدار با وزرا نیز میکشد. در این قصه دو نوجوان داستان آذریزدی میانسال را ملاقات میکنند که در تهران به کار چاپخانه مشغول است و آنها را در مسیر انجام ماموریت کمک میکنند. این کتاب که با پژوهشی شش ماهه در مورد شخصیت آذریزدی نوشته شده از دغدغهها و سبک شخصیتی او برای مخاطب نوجوان و بزرگسال سخن میگوید.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
آقای آذر یک دانه نقل به دهان گرفت. استکان چایی را برداشت و گفت:«راستش توی زندگیم به چیزهایی پیش اومد که خیلی دست من نبود. یعنی من وقتی که خیلی جوون بودم یک دختری را توی فامیلمون میخواستم اسم دختره زهرا بود. اتفاقاً اون هم خیلی من رو میخواست؛ اما نشد که ما به هم برسیم چون که من آه در بساط نداشتم توی آشناها هم کسی نبود که بهم قرض بده بالاخره با دست خالی هم که نمیشه زندگی رو شروع کرد. این شد که برای کار اومدم تهرون و منتظر بودم که یه خرده وضع و اوضاعم روبه راه بشه تا برم خواستگاری تقریباً دوسه سال سخت کار کردم و همه پول هام رو جمع کردم اما وقتی برای خواستگاری رفتم یزد گفتن که زهرا چند ماه پیش ازدواج کرده یعنی مجبورش کرده بودن با یه مرد پنجاه و چند ساله ازدواج کنه. زهرا اون وقتها شونزده هفده سال بیشتر نداشت اما شوهرش پیر بود از زن قبلیش هفت هشت تا بچه داشت و زهرا باید این بچه ها رو ضبط و ربط میکرد. از همه اینها گذشته اون یارو آدم بد اخلاقی بود. به خاطر همین زهرا بعد از چند سال مریض شد. در حالی که شوهرش حاضر نبود برای خوب شدنش پول خرج کنه خلاصه زندگی شون سه چهار سال بیشتر طول نکشید. همه این مدت هم به دعوا و اوقات تلخی گذشت. حالا من که برگشته بودم تهران اما خبرها میرسید دیگه من کلا نا امید شده بودم. آخرین باری هم که یزد رفتم برای دیدن زهرا بود شوهرش ولش کرده بود و اون روی تخت مریض خونه بود. به حال زار و نزاری داشت؛ اما من رو شناخت. بعد دوتایی کلی با هم گریه کردیم. در حالی که دیگه برای دوادرمون خیلی دیر شده بود. من برگشتم اومدم تهران و چند روز بعد هم خبردار شدم که زهرا مرده.»
نظرات