امام رضا (ع) و بارگاه نورانیاش در مشهد، نگین درخشان ایران هستند. ما ایرانیها ایشان را با لقب ضامن آهو خطاب میکنیم و ماجرای این مهربانی حضرت، برایمان ملجأ و پناهگاهیست تا از سختیهای زندگی به این امام رئوف پناه بیاوریم. حالا کتاب حاضر داستانی را با الهام از همین ماجرا خلق کرده که با زمینۀ عنایات امام هشتم، قصّهای عاشقانه را روایت میکند.
کتاب «منْ ضامن» اثریست داستانی و با زمینۀ اجتماعی؛ قصهای که ماجرای زندگی دختر و پسری غریبه را در نقطهای حسّاس به یکدیگر گره میزند. الهام دختریست که به همراه برادرش به مشهد میآید تا به پدرش بپیوندد. پدر الهام به مشکلی خورده که راهحلی برایش پیدا نمیکند و تنها امیدش دخیل بستن به امام رضاست. از سمت دیگر پسری مشهدی به نام رضا نیز در داستان حضور دارد که یک روز، وقتی برای کمک به پدرش به مغازۀ او رفته، طی یک اتفاق با الهام آشنا میشود. «مصطفی خرامان»، نویسندۀ باتجربۀ حوزۀ کودک و نوجوان، در این داستان خود خواننده را با روایتی گیرا و قلمی شیوا همراه خود به جلو میکشد تا سرنوشت الهام و رضا، بیش از پیش به یکدیگر گره بخورد و این قصه را، با ضمانت رضا و حل کردن یکی از مشکلات الهام، به مرحلۀ بعدی میبرد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«الهام رفت توی اتاقش و نشست پشت کامپیوترش تا دنبال داستان ضامن آهو بگردد و شاعر شعری را که از رادیو شنیده بود، پیدا کند؛ اما همانجا روی صندلی خوابش برد و وقتی چشمهایش را باز کرد، دید روی تختش است، روانداز دارد و کامپیوترش خاموش است. بلند شد نشست و از پنجرهاش بیرون را نگاه کرد. یکی از منظرههای زیبای اتاقش در طبقه بیستویکم، غروب آفتاب بود. خورشید انگار داشت در افق، در چاهی فرو میرفت. ناباورانه بدون اینکه پلک بزند به خورشید گداختۀ دم غروب نگاه کرد. شاید یک دقیقه طول کشید تا مغزش به این ناباوری جواب داد. او از هشت صبح خوابیده بود تا هفت شب! دوید توی پذیرایی. هیچکس خانه نبود. برگشت به اتاقش و رفت سراغ کامپیوترش و روشنش کرد. نوشت: ضامن آهو.»
نظرات