کتاب معبد زیرزمینی نوشتهی معصومه میرابوطالبی و منتشرشده توسط انتشارات جمکران، رمانی است در بستر دفاع مقدس که با زبانی روان و شخصیتپردازی دقیق، به داستان رشد و دگرگونی درونی یک نوجوان میپردازد. این داستان، روایتگر سفری است از سرخوردگی و انزوا به سوی معنا، هدف و بلوغ فکری. نویسنده با پیوند زدن عناصر مستند از جنگ با ساختار داستانی جذاب، اثری خلق کرده که هم مخاطب نوجوان را جذب میکند و هم خواننده بزرگسال را با خود همراه میسازد.
در مرکز داستان، نوجوانی به نام الیاس قرار دارد؛ پسری که از رفتارهای تحقیرآمیز داییاش و حمایتهای افراطی مادرش خسته شده و در آرزوی اثبات خود به دیگران است. ورود یک مرد غریبه به روستا، مردی به نام حاج غلامحسین، سرآغاز دگرگونی در زندگی الیاس میشود. حاج غلامحسین مقنی است؛ کسی که تونلهای زیرزمینی جبهه را میشناسد و با خود، عطر جهاد و ایثار را به روستای خاموش الیاس میآورد.
الیاس که مشتاق راه افتادن به مسیر مردانگی و تجربهی معناست، تصمیم میگیرد با این مرد به جبهه برود. سفری که در ظاهر حفر زمین و کانال است، اما در باطن، کاوشی است در لایههای درونی روح انسان. داستان از دل زمین آغاز میشود و به افقهای روشن ایمان و خودباوری میرسد. مخاطب در این مسیر، نهتنها با فضای متفاوت جنگ در دل زمینهای جنوب آشنا میشود، بلکه با نوعی از قهرمانی مواجه میگردد که به دور از شعار و اغراق، در سکوت خاک شکل میگیرد.
معبد زیرزمینی اثری است که به بخشهای کمتر روایتشدهی دفاع مقدس میپردازد. داستان مقنیهایی که سنگر و تونل میساختند، اما دلهایی از نور و ایمان داشتند. این کتاب، ترکیبی از ماجراجویی، تحول و باور است؛ مناسب برای خوانندگانی که در پی داستانی پرکشش و در عین حال عمیق هستند.
این کتاب مناسب نوجوانان و جوانانی است که به دنبال داستانهایی الهامبخش و شخصیتمحور هستند. همچنین برای علاقهمندان به ادبیات دفاع مقدس و کسانی که به دنبال روایتهای کمتر شنیدهشده از قهرمانیهای جنگ هستند، گزینهای ارزشمند و متفاوت است.
چند وقت بود سنگ قبر پدر را ندیده بودم. ندیده بودم که از وسط، شکاف خورده و از نوشته هایش چیزی پیدا نیست. نسیم خنکی می وزید. می خواست یاد مرده ها بیندازد که چند روز دیگر پاییز است. مرده ها کاری به پاییز ندارند. مرده ها روزگار را با خودشان برده اند زیر خاک. هیچ کس توی قبرستان نبود. نشستم کنار خاک پدر و پاهایم را ولو کردم. مسخره است که با یک سنگ حرف بزنم، اما کلمات خودشان آمدند. – اگه بتونم با حاجی غلامحسین برم، اون موقع شاید دایی دست از سرم برداره. شاید صدیقه بفهمه منم آدمم . بابا ببین ... و جای سوختگی را به سنگ نشان دادم.
نظرات