در زمانهای که ایران بیدفاع در برابر ابرقدرتهای جهان ایستاده بود، وقتی که هر کشوری میخواست منابع نفتی و معادن ایران را تصاحب کند، و در دورهای که تبلیغات غرب باعث ایجاد شکاف فرهنگی عمیقی در بین اقشار ملت ایران شده بود؛ در این دوره بود که غائلۀ آذربایجان به یک واقعۀ مهم در تاریخ معاصر ما تبدیل شد. جداییطلبان کمونیست میخواستند با جدا کردن آذربایجان از ایران، مرزهای کشور ما را محدود کنند و باعث تضعیف آن شوند. در همین برهه و با محوریت همین واقعه، روایتی از زندگی سه نسل متفاوت را میخوانیم که شاهد تمام این اتفاقات بودند. بالاش خبرنگاری از خطه آذربایجان است که از ابتدا خبرنگار نبوده، بلکه زندگی ابتدایی او به عنوان یک دورهگرد میگذشت که شعرهای کوچه و بازاری میسرود. او پس از آشنایی با شاعری مشهور، به عنوان گوینده در رادیو مشغول میشود و سپس تبدیل به شغل خبرنگاری درمیآید. کتاب «مردگان باغ سبز» یک اثر مشهور و خواندنی، از جمله داستانهایی است که در بین نویسندگان ایرانی بسیار مورد تحسین قرار گرفت و به ردۀ آثار فاخر ادبیات مدرن ایران راه پیدا کرد. روایت این کتاب پس از بازگو کردن بخشی از تجربیات بالاش، به یک خط داستانی موازی، بیش از یک دهه بعد، منتقل میشود؛ روایت زندگی پسربچهای که در ابتدای زندگی پدرش را از دست داده و زیر دست ناپدری آزارگری بزرگ میشود. امیرحسین که از دست ناپدریاش به تهران فرار کرده، تصمیم میگیرد برای یافتن اصل و نسب خود به اردبیل برود؛ اما مردی که در بیابان میبیند، ذهنش را به خود مشغول کرده و در انتهای داستان، میفهمد که این مرد همان بالاش، یعنی پدرش بوده که به دنبال محل دفن خود میگشته است. «محمدرضا بایرامی» با روایتی دقیق از مبارزات ارتش شاهنشاهی با حزب توده برای بازپسگیری آذربایجان در زمان پانزدهمین دورۀ مجلس، داستانی گیرا و جذاب را روایت میکند که با ترکیب خیال و واقعیت، رگههایی از سبک رئالیسم جادویی را در تار و پود داستانش تنیده است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«سمندری از نزدیکیمان گذشت. کارش نداشتم. رفت لابهلای یک بوته و گم شد. وقتی چوپانی یعنی خیلی تنهایی، و وقتی خیلی تنهایی هیچ چیزی -برای وقتکشی- آنقدر مزه نمیدهد که اذیت کردن سمندرها! میبینی و میافتی دنبالشان، از این بوته به آن بوته و از این سنگ به آن سنگ و از این پشته به آن پشته؛ و با چنان سرعتی که انگار راستراستی قصد جانش را داری! هر وقت که جایی پناه میگیرد، مثلاً زیر سنگ یا لای گونی، با چوب بیرونش میآوری و دوباره وادارش میکنی که با تمام سرعت بدود و تو را هم بدواند. و آنقدر ادامه میدهی که هردو از نفس میافتید و البته بیشتر او، که درست جلوی چشمت و در حالی که دهان صورتیاش نیمهباز است و پهلوهاش چنان بالا و پایین میرود که فکر میکنی همین حالاست که قلبش از حرکت بایستد، لهله میزند و انگار سرنوشت شوم را پذیرفته و یا به آن تسلیم شده از سرناچاری، و یا به گردن گرفته آن عاقبتی را که آنهمه سعی میکرده ازش فرار کند و نمیتوانسته، بس که بیفایده بوده و بس که همهچیزش را از بین برده، طوری که دیگر نا و نفسی نمانده و حتی... و آن وقت هرکدام، خسته و کوفته راهتان را میکشید و به طرفی میروید! در حالی که شاید تو بگویی برو خوش باش و لازم نبود که این همه بترسی و همه اش شوخی بود! و او بگوید با چه زحمتی گرفت و به چه راحتی ول کرد! و فکر کند دیوانهتر از آدمیزاد دیوانهای پیدا نمیشود، همانطور که بالاتر از سیاهی رنگی.»
نظرات