داستانهای کودکانه میتوانند خاطرات شیرینی برای بچهها رقم بزنند و در ذهن آنها ماندگار شوند. کتاب «محلۀ شکر خانوم» یکی از همین داستانهاست و فضای زیبایی را برای کودکان خلق کرده است. این کتاب داستان خواهر و برادری به نام علی و افسانه را بازگو میکند که در یک محلۀ شاد و سرزنده به همراه مادربزرگشان زندگی میکنند. همسایههای آنها، آقا منوچهر و مریم خانم، آقای رئیسی و آقای صبوری هستند که همگی بسیار مهربانند و بچهها را دوست دارند. علی و افسانه با تمام علاقهای که نسبت به مادربزرگشان دارند، یک روز میفهمند که او را از دست دادهاند و این برایشان خیلی سنگین و تلخ است. فوت مادربزرگ باعث میشود آنها احساس کنند که یک چیز مهم و ضروری از زندگیشان حذف شده که نمیتوانند آن را به سادگی جایگزین کنند. داستان کتاب محلۀ شکر خانوم موضوع بسیار خوبی را انتخاب کرده، چون بچهها هم مانند افراد بالغ، در زمان فقدان و فوت عزیزانشان دچار غم زیادی میشوند و چون توانایی بروز آن را ندارند، این میتواند به آنها آسیب بزند. برای همین نویسندۀ این کتاب «ناصر یوسفی» که دکترای روانشناسی و با تخصص در مسائل کودکان توانسته به عضویت سازمان یونسکو دربیاید، در این کتاب از دانش خود استفاده میکند تا راهکاری درست و سالم و عملی پیش پای این دسته از بچهها و والدینشان بگذارد. افسانه و علی به کمک شکر خانوم که مهربانترین همسایۀ آنهاست، تصمیم میگیرند برای زنده نگه داشتن یاد و خاطرۀ مادربزرگ، کارهایی را بکنند که او دوست دارد؛ کارهایی ساده اما بامعنا مثل کاشتن شمعدانیها، پختن غذای موردعلاقۀ او و دعوت همسایهها.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«روز جمعه بود. شکر خانوم روزهای جمعه خیلی کار داشت. صبح زود بیدار میشد. خانهاش را جمع و جور میکرد. بعد به امامزادۀ نزدیک خانهاش میرفت و برای کبوترهای آنجا دانه میبرد. به همین دلیل از صبح زود برای خودش آبگوشت درست میکرد. یک قابلمه روی اجاق میگذاشت و توی آن مواد آبگوشت میریخت. آن وقت با خیال راحت میرفت دنبال کار و بارش. آن روز صبح زود ریحانه و امید آمدند. آنها از شب قبل قرار گذاشته بودند همراه شکر خانوم به امامزاده بروند. بچهها خیلی دوست داشتند برای پرندهها دانه بریزند. ریحانه و امید کمی گوشت تازه آورده بودند. ریحانه گفت: «این را مادرم داده تا توی آبگوشت روز جمعهتان بریزید. این گوشتها خیلی تازه هستند.» شکر خانوم با خوشحالی هدیۀ، آنها را قبول کرد و گوشتهای تازه را توی قابلمه ریخت، اما چون مقدار گوشت زیاد بود قابلمۀ بزرگتری آورد و ظرف آبگوشت را عوض کرد. بعد گفت: «حالا شد آبگوشت ما! یعنی آبگوشت من و شما!» آنها زیارت کردند، برای پرندهها دانه ریختند، شمع روشن کردند و کمی در حیاط امامزاده نشستند و نان و پنیر خوردند.»
نظرات