بعضی از نویسندگان در ادبیات مدرن غربی، نشان دادند که لازم نیست داستانگویی صرفاً براساس یک طرح دقیق و از پیش تعیینشده صورت بگیرد؛ بلکه میتوان بدون حذف کردن شاخوبرگهای اضافی، قصهای جذاب و خواندنی خلق کرد. همین ایده باعث شد سبکهای ادبی تازهای شکل بگیرد که خالقان آنها اتفاقاً در خودِ عملِ نوشتن، به دنبال مفاهیم فراطبیعی نمیگردند و همینکه بتوانند اوضاع و احوال انسانِ سرگشته را در یک شرایط بحرانی شرح بدهند، یعنی به هدف خود رسیدهاند.
کتاب «ماه یخزده» یک نمونۀ موفق و محبوب از چنین شیوهای است که در خلق شخصیتها، فضای داستان و پیرنگ اصلی، وسواس رایج در بین نویسندگان سنّتی -تعصّبی برای ارضای خوانندگان هرچه بیشتر و رسیدن به معنایی هرچه وسیعتر- را رها کرده و صرفاً برای خوانندهای مینویسد که در لابهلای اتفاقات روزمره به دنبال هیجان و سرگرمی میگردد. این مجموعه شامل چندین داستان کوتاه است که هرکدام به شکلی تنهایی، پوچی، پریشانی و سرگردانی شخصیتهایش را روایت میکند؛ آنهم با تمرکز بر عناصر داستانی ویژهای که پیش از این در آثار کمتر نویسندهای به چشم خورده است. این کتاب اثر یکی از نویسندگان خوشنام سوئدی است که احساسات سرد و خشن طبیعت و محیط زندگیاش را، با هنرمندی به واژههایش تزریق کرده و مفاهیم را به شکل خاص خودش در کنار یکدیگر میچیند. «پتر اشتام» که برای خلق داستانهای خود جوایز متعددی کسب کرده و آثارش به بیش از سی زبان دنیا بازگردانی شده، در این کتاب نیز تلاش میکند سبک نگارشی خود را مثل همیشه نزدیک به حقیقت افکار و جهانبینی خودش نگه دارد؛ یعنی در قالب شخصیتهایی که در وضعیتی اسفناک و مأیوسکننده، در انتهای یک بنبست، در میان واقعیت و خیال گیر افتادهاند و برای نجات و رهایی، با اضطرار به هر چیزی چنگ میزنند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«جلوی پلّهای میایستد که با شیب بالا میرود. به بالای پله میدود و به یک در آهنی قُر شده میرسد. تنهای به در میزند و آن را باز میکند و به حیاط خلوتی میرسد و آنجا میایستد. با سرعت ولی بدون شتاب به راهش ادامه میدهد. آنیا هرگز اینجا نبوده، با این حال یک آن هم درنگ نمیکند، انگار که راه را میشناسد. شکارچی درست پشت سرش است، آنیا پشت سرش را نگاه نمیکند ولی شکارچی را احساس میکند، نزدیکیاش را. صبح زود است و کسی در خیابان نیست. آنیا متوجه میشود چیزی نمیشنود، هیچ صدایی، انگار کر شده. راه از پیچوخم کوچهها میگذرد. آنیا به محوطۀ بزرگی میرسد و تا میانۀ آن میرود و آنجا میایستد و پشت سرش را نگاه میکند. شکارچی را میبیند که از یکی از کوچهها درمیآید و مانند آنیا بیحرکت میایستد. تفنگش را آرام از روی شانهاش برمیدارد، زانو میزند و نشانه میگیرد. تمرکز حواس سبب بیحرکت و بیانعطاف شدن چهرهاش شده. نگاهش خالی است. با اینکه دستکم بیست متر با هم فاصله دارند، آنیا انگشت او را میبیند. آن را روی ماشۀ تفنگش میگذارد و آرامآرام خم میکند. سپس جرقۀ شلیک گلوله را میبیند و در همان آن، درد شدید و لذتبخشی را در سینهاش احساس میکند و گرمای خونش را. انگار وارد حمامی داغ شده است. روی زمین میافتد و حالا شکارچی کنارش زانو میزند و موهایش را از روی پیشانیاش کنار میزند. اشک در چشمهای شکارچی جمع شده. میخواهد چیزی بگوید، ولی آنیا فقط لبخند میزند، سرش را تکان میدهد و میگوید: «همه چی خوبه.»»
نظرات