داستان این رمان، روایت زندگی مردی است که وقتی در خیابان راه میرود، هر روز چند بار مردم او را با کس دیگری اشتباه میگیرند! شخصیت اول این کتاب یک آدم تنها و پوچ است که نمیداند دقیقاً چه اتفاقی دارد در اطرافش میافتد. به قول خودش، وقتی آدم انقدر چهرۀ عادی و سادهای داشته باشد مردم دائماً او را عوضی میگیرند؛ دوتا چشم، دوتا گوش، یک بینی و یک دهان! کتاب «عوضی» دربارۀ یک مرد فرانسوی است که تنها زندگی میکند و زندگی بیهیجانی دارد. او دائماً با دیگران اشتباه گرفته میشود؛ گاهی با آدمهای خوب و بعضی وقتها هم با آدمهای بد! اما قسمت غمگین داستان اینجاست که او در هر موقعیتی، سعی میکند نکات مثبت و منفی را بسنجد و اگر خطری تهدیدش نمیکرد، هویت آن را شخص را قبول میکند. او سعی میکند به دیگران بفهماند که اشتباه گرفته شده، اما گاهی آنقدر اصرار میکنند که خودش هم شک میکند کس دیگری نباشد! این مرد یک عمۀ پیر هم دارد که در شهر دیگری در یک آسایشگاه سالمندان زندگی میکند و او هر دو هفته یکبار به دیدنش میرود. «ژوئل اگلوف» به زیبایی از زبان خود او داستان را روایت میکند و با استفاده از دیدگاه اول شخص، نشان میدهد که چقدر همهچیز تصادفی دستبهدست هم میدهند و یک رشته اتفاقات احمقانه چطور میتوانند انسان را از مسیر عادی و همیشگی زندگیاش خارج کنند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«وقتی آدم قیافهای شبیه قیافۀ من دارد، بیآنکه چیزی از کسی بخواهد ظرف یک ساعت همینجوری شوهر و پدر و رئیس خانواده میشود. گرچه این نتایج تازه فردای آن روز موقع بیدار شدن دستگیرم شد؛ وقتی بچهها کلۀ سحر پریدند روی من و بنا گذاشتند به رقص روی تختخواب که «بابا برگشته»! باید فکر آنها را هم میکردم، باید آنها هم یادم میافتادند. گهگاه از خانهام صداشان را میشنیدم. قبلاً توی راهپله بهشان برخورده بودم. دوتا بودند. یک پسر و یک دختر، اما طوری جنب وجوش میکردند و آنقدر سروصدا بهراه میانداختند که یک آن حس کردم از همه طرف صدا میآید. که آنها دستکم صد تا هستند، یک لشکر، یک دسته زنبور و مادرشان مثل یک ماده گربه کنارم دراز کشیده بود؛ با لبخندی لطیف همهشان از دیدن من خوشحال بودند. کینهای به دل نداشتند. حتی سگشان که با محبت زیاد صورتم را میلیسید. ظاهراً حال همه را خوب میکردم.»
نظرات