عشقالگر ، یعنی عشقی تمام عیار که قلبی را اشغال کند. داستان عشقالگر با دود و تیر و خمپاره شروع میشود وبا پرواز روحی مطهر به پایان میرسد. سید حسین، که در پی شهادت از تهران و دانشکده کارگردانی ،به دمشق و حلب و حما و تدمر میرود، درگیر دل مشغولی جدیدی میشود. زینب ، دختر حاج محمد فرمانده بزرگی که سخت دل داده و آسان دل گرفته . در این میانۀ راه رسیدن ونرسیدن های سیدحسین و زینب ،نام امیرمحمد به چشم میخورد و حتی مارین سعد در مقطعی سید حسین را درگیری ماجرای جاسوسی میکند.
کتاب «عشقالگر» نوشتۀ سیده مارال بابائی ، روایتی زیبا از عشقی میان فرجام و نافرجام و سید حسین که خود را سرزنش میکند زیرا برای یک لحظه فکر کردن به معشوق، شهادت را از کف میدهد.
در برشی از کتاب میخوانید :
می گویند یک گلوله ام ۱۶ با سرعت تقریبی ۳۴۰۰ کیلومتر در ثانیه حرکت می کند؛ سرعتی که فراتر از سرعت صوت است. این به آن معناست که اگر تیری به قلبتان شلیک شود و گلوله در آن فرو برود، شما حتی صدای تیری را که جانتان را از شما می گیرد نمیشنوید نمیدانم چه شد چشم هایش از گلوله مسلسل هم مرگبارتر شدند و قبل از آنکه نگاهی میانمان ردوبدل شود، جانم را آن خودش کرد. امیر محمد وسط آوار ساختمانی ویران شده کنار شعله آتش نشسته است. بوی چوب سوخته و نم هوا ترکیب شده اند. امیر محمد به آتش زل زده است و نور طلایی رنگ شعله بر روی صورتش بازتاب میشود معلوم است فکرو خیالات زیادی در سر دارد؛ آن چنان که متوجه حضورم نمیشود دستانش را دراز میکند و نوک انگشتهایش را به آتش نزدیک میکند و عقب میکشد. به شوخی با صدای بلند صدایش میزنم به به! حاج امیر نور بالا میزنی امشب! دستت رو نسوزونی حالا! دستپاچه میشود. از جایش تکان میخورد و می گوید: «کی اومدی؟ یه اهنی یه اوهونی....
نظرات