کتاب«صدایی که هماکنون میشنوید» مروری برخاطرات کودکان دهه60 از جنگ است که گردآوری این مجموعه با زهرا اکبری بوده و نشر صاد منتشر ساخته است.
این مجموعه حاصل جمع آوری خاطرات صد نفر از کسانی است که دوران کودکی خود را در زمان پرالتهاب جنگ ایران و عراق گذرانده اند و اینک پس از گذشت سال ها از آن اتفاق خاطرات خود را بیان کرده اند از میان صد خاطره جمع آوری شده، برای رعایت اختصار و زیاد نشدن حجم کتاب چهل خاطره منتخب، برگزیده شد و در کنار هم قرار گرفت تا برشی باشد از حوادث آن سالهای پرحادثه.
استان منتخب استان زادگاه نگارنده فارس است و افراد از شهرهای مختلف استان انتخاب شده اند؛ هر چند ساکنان شیراز بیشترین فراوانی را دارند. یکی از دلایل انتخاب این استان علاوه بر زادگاه نگارنده بودن، توجه دادن به تأثیرات جنگ بر شهرهای مختلف کشور است شهر و استانی که به ظاهر درگیر مستقیم با جنگ نیست؛ اما به شدت از آن متأثر است. این تأثیر در نگاه و خاطرات کودکان کاملاً قابل لمس است.
مامانم باردار بود. یک شب رفته بود حمام که آژیر خطر زدند و همه جا تاریک شد.
من وابستگی خاصی به او داشتم میخواستیم برویم سنگر؛ اما من نمی رفتم و می گفتم مامانم مامانم تا او نیاید من نمی آیم عمه و بابا من را به زور بردند.
می گفتم مامانم پس چی؟ میگفتند تو بیا او هم میآید. خیلی برایم دلهره آور بود آن لحظه همیشه دلهره از دست دادن کسی را داشتم و این برای یک بچه خیلی سخت و بد بود. از آن به بعد میترسیدم حمام بروم مخصوصاً شبها. خانه ما قدیمی بود و دیوارهایش کاهگلی یک روز که از مدرسه برگشتم دیدم دیوارهای خانه مان ریخته دلم ریخت فکر کردم به خاطر بمباران خانه مان خراب شده و همه مرده اند زدم زیر گریه عمویم آمد بغلم کرد و گفت نترس دیوارها را خودمان ریخته ایم تا آنها را عوض کنیم و دیوار تابوکی بچینیم خیلی لحظه بدی بود. دقیقاً حس کردم دیگر هیچ کس را ندارم بعد از آن این نگرانی همیشه برایم وجود داشت که اگر من خانه نباشم خانه مان را بزنند چه میشود؟ اگر بابا خانه نباشد و او را بزنند چه میشود؟
نظرات