شاهنامه یکی از بزرگترین آثار ادبی در تاریخ جهان و از مفاخر کهن کشور ماست. این منظومۀ بینظیر، از ابعاد مختلفی زبان فارسی را دگرگون کرد و همانطور که خود فردوسی حکیم گفت، آن را احیا کرد و جان بخشید. بنابراین وظیفۀ شاعران و نویسندگان و کارشناسان ادبی امروز این است که برای حفظ ارزش این اثر حماسی تلاش کنند و آن را به ذهن نسلهای جوان راه بدهند.
کتاب «سورنا و تابوت ققنوس» با همین هدف، داستانی را بازگو میکند که برگرفته از فضا، سبک، شخصیتپردازی و مفاهیم شاهنامه است. در اینجا نیز با مجموعهای سهجلدی آشنا میشویم که در این کتاب، یعنی قسمت دوم این مجموعه، نویسنده داستان سورنا، شاهزادۀ جوان و جسور ایرانی را برایمان روایت میکند. پدر سورنا که شاهزادهای خوشقلب و عادل است، بیش از اندازه به اطرافیانش اعتماد میکند و وزیر او که مردی پلید و بدخواه است، این فرصت را غنیمت میشمارد. در قسمت قبل میخوانیم که وزیر برای غصب حکومت ابتدا خانوادۀ او را هدف قرار میدهد و تلاش میکند بین آنها تفرقه بیندازد. او موفق میشد با نیرنگهای خود، پادشاه را قانع کند که پسر خود را از قصر بیرون بیندازد. حالا در این قسمت سورنا پسری تنهاست و نمیداند چطور باید خودش را از خطرات حفظ کند و مهمتر از آن، چطور باید دست وزیر را رو کند و او را شکست بدهد. به همین دلیل تنها کاری که میتواند بکند دل به دریا زدن است و در راه مواجهه با ترسهای درونی خود، با ققنوس مواجه میشود؛ پرندهای افسانهای که مانند سیمرغ برای زال، دوست سورنا میشود تا از این معرکه نجات پیدا کند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«تندباد میوزید و دانههای ریز و تیز برف را به صورتش میکوبید. دانههای یخمانند برف در پوستش فرو میرفتند. دردناک بود. تندباد مانند گردباد از چهار طرف او را دربر گرفته بود. نه راه پس داشت و نه راه پیش. نزدیک قلّه ایستاد و سر بلند کرد. کولاک وحشت تاریکی را بیشتر کرده بود. با چشمان تیزبینش فقط سرخی دانههای برف را میدید. برفها سفید نبودند. خوب که دقت کرد، تکههای یخ خونینی را دید که بر سرش میباریدند. سورنا نفسش را فرو داد و در عمق درّه مادرش را صدا زد. پژواکش چند بار برگشت ولی جوابی نیامد. کلمۀ مادر بارها تکرار شد و سپس چون فسفس ماری فرو خوابید. سورنا نالهای کرد و چرخید. چشم باز کرد. یکباره از جا جست. قطرههای عرق بر پیشانیاش نقش بسته بودند. گوش تیز کرد. جز هسهسی که نمیدانست از کجای تاریکی میآید، همهجا ساکت و آرام بود. چشمانش را بست و یادش آمد چرا پا به غار گذاشته. آهسته خود را به دهانۀ غار رساند. بیرون ساکت و آرام شده بود ولی بوی گوگرد همهجا پخش بود. گرمایی که از حرارت مواد مذاب و سنگهای سرخ دامنۀ کوه را پر کرده بود، پوست صورتش را گرم میکرد. دست به گونهاش کشید. یاد کابوس چند لحظه پیش افتاد. دویده و خودش را به غار رسانده بود. سپس آنقدر منتظر مانده بود که خوابش برده. سورنا آرام بیرون خزید. احساس عجیبی داشت. فکر میکرد تنها نیست. به اطرافش نگاهی انداخت ولی چیزی ندید. دستۀ خنجرش را گرفت. به نرمی قدم برمیداشت. هرلحظه ممکن بود دوباره کوه دهان باز کند. نوک بعضی از سنگها هنوز سرخ بود و برخی در تاریکی هنوز میسوختند. بالا رفت و روی صخرهای نشست. هوا چنان تاریک بود که حتی هلال ماه دیده نمیشد. فکر کرد این فضای تاریک و وهمآلود مانند ذهن خودش پر از نفرت و وحشت است. بیهدف راه افتاد. راه رفتن به او آرامش میداد و افکار پریشان را از او دور میکرد. به هر طرف نگاه میکرد قلّههای کوه را میدید که پیدرپی کنار هم چیده شده بودند و امتدادشان تا بینهایت ادامه داشت. پدرش کجای این کوههای وحشتناک بود؟»
نظرات