وطن برای هرکسی معنای خاص خودش را دارد؛ برای یکی صبح جمعههایی است که با بوی نان سنگک کنجدی عطرآگین شده، برای دیگری خانهتکانی با پسزمینۀ هفتسین است، و برای شخص دیگری هم فقط یک احساس عجیب است؛ احساسی عمیقتر از آنکه بتواند آن را در قالب کلمهها بگنجاند. در برابر این احساس همبستگی و اتحادی که در واژۀ «وطن» حل شده، تونل تاریکی به نام مهاجرت هم وجود دارد که فقط میشود در انتهای آن یک کورسوی امید دید. برای بعضی از افراد، رفتن به دنبال این نور به معنی رسیدن به انتهای تونل و سر درآوردن از جایی جدید است؛ اما اکثر کسانی که تجربۀ مهاجرت را داشتهاند و پای صحبتشان مینشینیم، برایمان از خاموش شدن آن نور چشمکزن در درازمدت میگویند. کتاب «سرزمین نوچ» از لحظهای شروع میشود که میفهمی دیگر واقعاً تمام شده، توی فرودگاه هستی و داری با عزیزانت خداحافظی میکنی؛ بیآنکه بدانی دفعۀ بعدی درکار خواهد بود یا نه. «آرش» و «صنم» زن و شوهری هستند که به آمریکا میروند تا در آنجا با درآمد و آزادی بیشتر زندگی جدیدشان را شروع کنند. این زوج جوان مهاجرت میکنند و با شکلگیری اجتماع تازهای در اطرافشان، هرکدام از آنها احساسات جدیدی را تجربه میکنند. برخلاف آرش که روزبهروز بیقرارتر میشود و دلش جلای وطن کرده، صنم تازه دارد در خاک غریب ریشه میدواند، دوستهای جدید پیدا میکند و صنمِ آمریکایی را در جامعۀ آمریکایی رشد میدهد. اینجاست که آرش بالاجبار به درونش رجوع میکند و بعد از واکاوی احساسات واقعیاش و فهمیدن بعضی چیزهایی که این تجربه برایش رقم زده، تصمیم میگیرد دست به کار عجیبی بزند...
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«ماشین که خاموش میشود دوباره خودم را در دالاس میبینم. عماد سیگار و فندکش را از داشبورد برمیدارد و میگذارد توی جیب پیراهنش. موبایل را هم با زور فشار میدهد توی جیب جلویی شلوار جینش.
-بریم بشینیم یه قهوه بخوریم. این چند روز هومان اینقدر حرف زد که اصلاً فرصت نشد گپی بزنیم.
تابلوی استارباکس با لوگوی معروف سبز و سفیدش، سردر مغازهای که شیشههای بلند قدی و آجرهای قرمز دارد نصب شده. صنم از ماشین پیاده میشود و کش و قوسی به بدنش میدهد. چشمهاش را میمالد و با خوشحالی میگوید: «آخ جون عماد از کجا میدونستی ما استارباکس دوست داریم؟»
-دوست دارید؟ مگه تو ایران هم نمایندگی داره؟
صنم هوا را با فشار وارد ریههاش میکند: «چه هوایی... نه بابا، ایران چی داره که استارباکس داشته باشه.»
-دبی و ترکیه که رفته بودیم داشت. من و صنم که رسماً عاشقشیم.
عماد دزدگیر ماشین را میزند. دزدگیر صدای قورباغهای میدهد که عصر یک روز بهاری در مرداب، ابوعطا میخواند. چند دختر و پسر که در بالکن استار باکس نشستهاند برمیگردند و ماشین را نگاه میکنند. لامصب بی.ام.و همهجای دنیا طرفدار دارد. همین که در مغازه را باز میکنیم عطر قهوه میخورد توی صورتم. پرت میشوم وسط چهارراه استانبول؛ خط ویژه، کیف و کتاب زیر بغلم... اتوبوس میزند روی ترمز و عماد دستم را میکشد. کتابها میافتند زیر لاستیک بزرگ اتوبوس و پاره میشوند. عماد میگوید: «پسر حواست کجاست؟!» از چهارراه رد میشویم. رنگ به صورتم نیست. روبهروی سفارت انگلیس جلوی پاساژی که همیشه سوت و کور و تاریک است، بوی قهوه میآید. مارک، دلار، پوند، اسکناسهای ده و بیست تومانی نو. جلوتر وارد کافه نادری میشویم. گارسونهای پیر و شکمگندۀ کافه توی فنجانهای لبپر برایمان قهوه میآورند. ده دوازده سال چقدر زود گذشت.»
نظرات