کتاب سربلند اثر محمدعلی جعفری، منتشر شده توسط نشر شهید کاظمی، زندگی شهید محسن حججی را از کودکی در نجفآباد تا شهادتش در سوریه بهصورت مستند و داستانی روایت میکند. این اثر تصویری ملموس و انسانی از مسیر تحول یک جوان معمولی به نماد ایثار و مقاومت ملی ارائه میدهد.
کتاب با بهرهگیری از بیش از ۷۰ راوی، شامل خانواده، دوستان و همرزمان، به بیان لحظات مهم و ویژگیهای شخصیتی محسن میپردازد؛ جوانی که با ایمان، شجاعت و مسئولیتپذیری، انتخابی آگاهانه کرد و در راه دفاع از حرم اهلبیت (علیهمالسلام) جان خود را فدا نمود. روایت کتاب نه صرفاً داستان یک شهید، بلکه شرح زندگی واقعی و پررنگ از فراز و فرودهای یک انسان است که در کنار فعالیتهای جهادی، زندگی خانوادگی، دغدغههای اجتماعی و معنوی را نیز به نمایش میگذارد.
نویسنده در شش فصل، از کودکی و نوجوانی شهید در محیطی مذهبی و ساده، شکلگیری روحیه متعهد و تلاشهای مستمر او برای رشد فردی و معنوی میگوید؛ از شوخیها و شیطنتهای کودکانه تا عبادت و علاقه به یادگیری زبان عربی برای خدمت بیشتر. بخشهای بعدی به جوانی، ازدواج، پیوستن به سپاه پاسداران و حضور در جبهههای سوریه اختصاص یافته است. فصل پایانی کتاب به روایت مقاومت بینظیر محسن در برابر اسارت و شهادتش میپردازد؛ صحنههایی که نشان میدهد او نه فقط یک قهرمان نظامی بلکه انسانی با ابعاد شخصیتی بسیار ملموس و نزدیک به مخاطب بوده است.
سربلند کتابی است که با زبان روان و مستند، تصویری جامع و الهامبخش از شهید حججی ارائه میدهد و برای همه کسانی که به دنبال درک عمیقتری از معنای ایثار، مقاومت و ارزشهای انسانی و اسلامی در دوران معاصر هستند، خواندنی است. این اثر، مورد تقریظ رهبر معظم انقلاب و سردار شهید حاج قاسم سلیمانی قرار گرفته و همچون چراغ راهی است برای نسل جوان که با آگاهی و ایمان، راه زندگی و مرگ را پاس دارند.
کتاب سربلند به همه کسانی که به دنبال شناخت زندگی واقعی شهدا و مدافعان حرم هستند، پیشنهاد میشود. مخصوصاً علاقهمندان به تاریخ معاصر ایران، دفاع مقدس، مطالعات انقلاب اسلامی و کسانی که میخواهند با الگوی انسانی و عمیق ایثار و مقاومت آشنا شوند. همچنین برای جوانان، دانشجویان و فعالان فرهنگی که دنبال الهامبخشی و تقویت باورهای دینی و ملی خود هستند، این کتاب بسیار مناسب است.
((پدر شهید تا من را دید، در آغوشم گرفت که تو بوی محسنم را میدهی. ازم پرسید: «چی از محسن آوردی؟» مانده بودم چه جوابی بدهم. خودم را راحت کردم که بروید قرارگاه و آنجا ببینیدش. قسمم داد که تو را به این بیبی بگو. عاجزانه ازش خواستم که این را از من نخواهد. تیر خلاص را زد. دستش را انداخت داخل شبکههای ضریح و گفت: «من همهٔ محسنم رو به این بیبی دادم؛ اگه بگی یه ناخن یا یه تار موش رو آوردی برای من کافیه!» نفسم را بهزور دادم بالا. سرم را انداختم پایین و گفتم: «سر که نداره هیچ؛ بدنش رو هم مثل بدن علیاکبر ارباًاربا کردهن!» پدر شهید برگشت سمت ضریح و گفت: «بیبی جان این هدیه رو از من قبول کن!» ))
نظرات