کتاب سبز-آبی رمانی به قلم سعید تشکری است که این بار به سراغ سادات رضوی رفته است. این کتاب را نشر نیستان منتشر کرده است.
سعید تشکری که در نوشتن داستانهای تاریخی مهارت دارد، در سبز-آبی شخصیتی از سادات رضوی به نام سید حسین رضوی قمی را بیان میکند. داستان را از زاویه نگاه زندگی یکی از سادات رضوی میخوانیم. طرحی از زندگی آنان پیش چشممان نقش میبندد و الگوهایی ناب برای زندگی را هم میتوانیم از دل این داستانها بیرون بکشیم. این اثر که نگاهی تاریخی هم دارد، با حکایتهای شیرینش به ما کمک میکند تا برای زندگی امروزه آماده شویم؛ زندگی که برخی ظرایف را به فراموش سپرده است و نقش آنان را کمرنگ کرده است.
سعید تشکری با دقت و هنر خود توانسته است شخصیتهای واقعی و خیالی را در یک داستان واحد به هم پیوند دهد. او با استفاده از زبان ادبی و توصیفهای زیبا، توانسته است تصویری واضح و گیرا از آن دوران ارائه دهد که خواننده را به درون داستان میکشاند. کتاب مملو از جزئیات تاریخی است که به خواننده کمک میکند تا بهتر بتواند آن زمان و مکان را درک کند.
به همه علاقهمندان داستانهای مذهبی، تاریخی
آن روز کلاس درس را زود به پایان رساندم یک ماهی بود که از غزال سادات خبری نداشتم و من نیز دلش را رویش را توانش را نداشتم تا از شاه زین العابدین چیزی بپرسم و مطلبی بخواهم.
او نیز خاموش بود و بحث و گفتهای ما ختم می شد به همان مسائل همیشگی.
به قصر میرفتم و کارم را انجام میدادم و بر میگشتم بدون اینکه دخترک مبدل را ببینم. دل از کوچه های احچه بل سوپور گندم پیاده خود را به فضایی سبز و دلکش رساندم جایی که همیشه در آن آرامش می یافتم. دوست داشتم اندکی با خودم تنها باشم خودم باشم و خودم و غزالی که سخت بی تاب دیدارش شده بودم.
بعد دور شدن از شلوغی شهر هرگاه به اینجا میرسیدم و به او فکر می کردم شده بودم. با خیال گناهی و حرامی کنارش میزدم دلم که می لرزید، آرامش می کردم بی نام او یاد نگاهش که می افتادم نخواسته و نادانسته یا دانسته، سر به زیر می افکندم انگار که مقابلم ایستاده و ادب و حجب و حیا وادارم می کرد تا نگاه از او بدزدم تا او را از خود برانم و این برایم سخت بود تصمیم را گرفتم. به جایی نیاز داشتم خلوت جایی که در خیال راحتی به او فکر کنم و نگاهش را بارها و بارها به یاد بیاورم. جایی باشم تنها و جلوی لرزیدن دل و فشرده شدن قلبم و ضربان تندم را نگیرم. بگذارم دل و سرم در حال و هوای غزال باشند و بلرزند. قلب بتپد و سرم داغ شود و از شوق سرمست شوم.
در شلوغیهای احچه بل سوپور، نمیگذاشتم یادش در خاطرم بیاید، به رویم لبخند بزند. ترسم این بود که مبادا گونه هایم سرخ شوند و خون بدود به رگهایم و همه بفهمند عاشق شده ام که نامم بیفتد بر سر زبانها که چشمانم سرود عشق را بلند بخوانند و همه بشنوند حرفهای ناگفته دلم را که مبادا در نزد شاه بی نام و بی اعتبار شوم که نکند ضرب المثل معروف عاشقی رسوایی می آورد را بعینه اثبات کنم برای همین خواستم که اینجای خلوت بیایم و به او فکر کنم که خون آزادانه در رگهایم جریان پیدا کند و گونه هایم بی شرم سرخ شوند و نام عشق را ببرم و خودم را عاشق بنامم.
زیر یکی از درختان رنگارنگ آنجا ایستادم.
نفسم را در سینه حبس کردم.
داد زدم:
_من سیدحسین رضوی ،قمی پسری اهل قم و از سادات رضوی عاشق شدهام عاشق دخترکی زیبا چشم و زیبا صورت عاشق غزال ساداتم.
نفسی از روی آسودگی کشیدم
این من بودم.
خود خودم.
سید حسین رضوی قمی.
نظرات