بچهها عاشق اختراع کردن و ساختن هستند؛ مهم نیست بخواهند خمیربازیهایشان را کنار هم بگذارند و یک مجسمه درست کنند، یا با وسایلی که از جعبه ابزار پیدا میکنند یک عروسک رباتی بسازند! بههرحال خلق کردن یک چیز جدید کاری است که بچهها به آن عشق میورزند و از هر مهارت جدیدی هم که یاد میگیرند، اول از همه، برای همین هدف استفاده میکنند. چیز دیگری که بچهها عاشق آن هستند کمک کردن به دیگران است؛ چون آنها مهرباناند و دوست دارند بقیه را هم خوشحال کنند. اما بعضی وقتها هم دستهگل به آب میدهند و کارهایی مانند «جورج» از آنها سر میزند. در کتاب «داروی شگفتانگیز جورج» با پسرک شیرین و سربههوایی طرفیم که پدر و مادرش در تعطیلات او را به مادربزرگش سپردهاند و به مسافرت رفتهاند. جورج برای عوض کردن اخلاق بد مادربزرگش تصمیم میگیرد معجون دارویی عجیبی درست کند؛ دارویی ساختهشده از ترکیب شامپو، واکس کفش، خمیر دندان، رنگ روغنی و خمیر اصلاح! جورج این معجون را به جای دارو به مادربزرگش میدهد، اما قد مادربزرگ ناگهان شروع میکند به بلند شدن. او بلند و بلندتر میشود تا اینکه سرش از سقف خانه بیرون میزند و تبدیل به یک پیرزن غولپیکر میشود. جورج سعی میکند به مادربزرگش اثبات کند که این دارو را او ساخته، برای همین از آن دارو به یکی از مرغهایشان هم میدهد و از آن یک مرغ غولپیکر میسازد! «رولد دال» در این داستان توانسته پیام قصهاش را به خوبی در تعادل نگه دارد؛ در عین حال که بچهها را به خلاقیت و انجام کارهای جدید تشویق میکند، به آنها دربارۀ عواقب کارهایشان هم هشدار میدهد. این کتاب هم مثل قصههای دیگر رولد دال مملو از جادو و اتفاقات غیرعادی است و مخاطبان کودک را به داستانهای خیالی علاقهمند میکند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«جورج وقتی چوبپنبۀ بطری را برداشت و به آرامی شروع به ریختن مایع غلیظ قهوهای توی قاشق کرد، به یاد آن چیزهای عجیب و غریبی افتاد که برای ساختن این معجون به کار برده بود؛ صابون اصلاح صورت، کرم موبر، داروی ضد شوره، پودر ماشین لباسشویی، پودر مخصوص شپشک سگ، واکس کفش، فلفل سیاه، سس ریشۀ خردل و تمام چیزهای دیگر. البته بدون به حساب آوردن قرصهای حیوانات و پودرها و مایعات و رنگ قهوهای! جورج گفت: «مادربزرگ، دهانتان را خوب باز کنید تا شربت را توی دهانتان بریزم.» پیرزن دهان کوچک چروکیدهاش را باز کرد و دندان های زرد و کثیفش پیدا شد. جورج فریاد زد: «ریختم! زود باشید، قورتش بدهید!» قاشق را در دهان مادربزرگ خوب تکان داد و محتویات آن را توی حلق او خالی کرد. بعد یک قدم عقب رفت تا نتیجۀ کار را ببیند. واقعاً که دیدن داشت. مادربزرگ فریاد کشید: «یوهو!» و به هوا پرید؛ درست مثل این که کسی از زیر صندلی جریان برق به او وصل کرده باشد، مثل عروسک فنری توی جعبه که وقتی در جعبه را باز میکنی ناگهان به هوا میپرد. مادربزرگ هم به هوا پرید و پایین نیامد. همانجا ماند... معلّق میان زمین و هوا، به حالت نشسته، با بدنی خشک و منجمد میلرزید. چشمهایش از حدقه بیرون زده و موهایش سیخ شده بود. جورج مؤدبانه پرسید: «مادر بزرگ، اتفاقی افتاده؟ حالتان خوبه؟» پیرزن همچنان معلّق در هوا لال شده بود. ضربهای که داروی شگفتانگیز جورج به او وارد کرده بود، واقعاً تکان دهنده بود.»
نظرات