کتاب خرما نخورده به قلم سید جلال قوامی و به همت نشر سیمرغ منتشر شده است تا از خاطرات شفاهی جانباز و آزاده سرافراز سلمان زادخوش سخن گوید.
انقلاب شد و کوچههای ایران غرق شادی و سور بود. اما شادیها دیر نپایید. هنوز چیزی از انقلابمان نگذشته بود که سهمخواهیها شروع شد. برخی از جایگاه خدمت به جنون قدرت رسیده بودند و سودای استقلال داشتند. غائله کردستان و آمل و منافقین هم که قوز بالا قوز شده بود. جنگ شروع شد و بر خلاف آنان که خود را وارث انقلاب میدانستند نوجوانانی چون سلمان زادخوش برای خادمی و حضور در جنگ سر از پا نمیشناخت.
سلمان زادخوش بچه خانوک بود که با مجادله با سردار سلیمانی به جبهه جنگ رسید. طولی نکشید که مهر اسارت به پیشانیاش خورد و روایت آنها شد «آن بیست و سه نفر». کتاب خرمانخورده نیز در قالب داستان کوتاه زندگی این مبارز آزاده را روایت میکند. از روزگار کودکی تا نوجوانی، از دوران اسارت تا آزادگی، از رسیدن به پابوس امام رضا (ع) تا رسیدن به بصره و دیدار صدام. این زندگی پر فراز و نشیب را در خرمانخورده ورق بزنید.
قسمت شنیدنی داستان سلمان روایت زندگی مادرش، حاجیه زهرا اسدی است. این بانوی مقاومت به دلیل حمایتهای بیدریغش در پشتیبانی از جبهه از جانب شهید سلیمانی به لقب چریک پیر نائل شد.
این اثر ضمن آشنایی مخاطب با تاریخ شفاهی جنگ حس شجاعت، ایثار و وطنپرستی را در دل مخاطب تقویت میکند.
آزادگان و جانبازان، ارتشیان و سپاهیان، علاقهمندان به تاریخ شفاهی جنگ مخاطبان این داستانهای کوتاه هستند.
روز دومی که بغداد بودیم من و یک نفر دیگر را صدا زدند. من را بردند داخل یک اتاق. چند دقیقه بعد دو تا خانم را آوردند داخل. یک افسر عراقی هم بود. خانمها پوشش ناجوری داشتند؛ یک بلوز کوتاه و یک دامن کوتاه، بعداً فهمیدم که اسم آن بلوزهای کوتاه تاپ است. زنها میآمدند نزدیکم و با عشوه و ادا عزیزمی میگفتند و این جور کارها. من سرم پایین بود و داشتم ذکر میگفتم. ترسیده بودم. به من که دست میزدند خودم را جمع میکردم و میکشیدم عقب. افسر عراقی تشویقم میکرد و به عربی میگفت خوش باش. از حالت و حرکت و بعضی کلماتش میفهمیدم. دو سه کلمهای هم فارسی بلد بود. من بچه روستا بودم. ملا وقتی «عم یتسائلون» را یادمان می داد، برایمان کلی از نامحرم و عذاب میگفت. افسر عراقی میگفت نگاه کن. میگفتم من به نامحرم نباید نگاه کنم. فقط یادم هست که لباس سبزرنگ داشتند.
نظرات