کتاب الف طا نوشته نسرین رجبپور، اثری ارزشمند و تأثیرگذار در حوزه ادبیات دفاع مقدس است که توسط انتشارات ستارهها منتشر شده است. این کتاب با رویکردی مستند و داستانی، به روایت زندگی و خاطرات سردار مجید توکلی کوشا، یکی از فرماندهان نیروهای اطلاعاتی لشکر پنج نصر، میپردازد. نسرین رجبپور با بهرهگیری از مصاحبههای دقیق، اسناد تاریخی و روایتهای شفاهی، توانسته است اثری خلق کند که زوایای کمتر دیدهشده و ناگفتهای از عملیاتهای اطلاعاتی دوران جنگ تحمیلی را با نگاهی ژرف و جذاب به تصویر بکشد.
یکی از جنبههای برجسته الف طا توجه به تلاشهای نامشهود نیروهای اطلاعاتی است؛ افرادی که در پشت پرده جنگ، نقشی حیاتی در موفقیت عملیاتها و تقویت روحیه ملی ایفا کردند. نویسنده با استفاده از زبان روان و توصیفات زنده، لحظهبهلحظه چالشها و خطراتی را که این نیروها تجربه کردهاند، به گونهای روایت میکند که خواننده خود را در میان میدانهای نبرد حس میکند. کتاب بهخوبی شرایط سخت اجرای مأموریتها، تصمیمهای سرنوشتساز و تأثیرات روانی و جسمی این تجربیات را به تصویر کشیده است.
الف طا علاوه بر ثبت وقایع تاریخی، به جنبههای انسانی و اخلاقی جنگ نیز میپردازد. این اثر نه تنها ابعاد حماسی و عملیاتی جنگ را نشان میدهد، بلکه با تأکید بر ارزشهایی همچون شجاعت، ایثار و همدلی، درسهایی ماندگار برای نسلهای آینده ارائه میکند. نویسنده با روایتی تأثیرگذار، مخاطب را به تأمل در معنای فداکاری و اهمیت حفظ هویت ملی دعوت میکند.
این کتاب پلی است میان گذشته و آینده؛ اثری که خاطرات و تجربیات سربازان و فرماندهان دوران دفاع مقدس را زنده نگه میدارد و بهعنوان یکی از منابع ارزشمند تاریخ شفاهی جنگ تحمیلی شناخته میشود. «الف طا» با ارائه داستانهایی واقعی و مستند، مخاطب را با دنیایی روبهرو میکند که در آن حماسه و مقاومت، یادآور ارزشهای والای انسانی و ملی هستند. اگر به دنبال اثری هستید که شما را با زوایای کمتر دیدهشده دفاع مقدس آشنا کند و در عین حال الهامبخش باشد، «الف طا» انتخابی شایسته است.
کتاب الف طا را به علاقهمندان به تاریخ شفاهی دفاع مقدس، پژوهشگران حوزه جنگ، و کسانی که به دنبال درک زوایای کمتر دیدهشده از تلاشهای نیروهای اطلاعاتی و پشت پرده عملیاتهای جنگی هستند، پیشنهاد میکنیم. این اثر همچنین برای نسل جوان که میخواهند با ارزشهای ایثار و مقاومت آشنا شوند، بسیار الهامبخش است.
وقتی چشم باز کردم خیلی گیج بودم صداهای مبهمی می.شنیدم مثل این که چند نفر هم زمان کلمه ای را تکرار می کردند. سرم سنگین بود. چند دقیقه ای به زحمت چشم هایم را باز نگه داشتم و بعد بستم.
نمی فهمیدم کجا هستم. دوباره چشم هایم را باز کردم و به سقف زل زدم؛ می دیدم ولی نمی توانستم در ذهنم مفهومی برای چیزهایی که می دیدم، پیدا کنم. کم کم تصاویر در ذهنم معنا پیدا کرد. لامپ ها و پنکه های سقفی را شناختم صدایی از سمت چپم شنیدم. ناخود آگاه کل بدنم را به سمت صدا چرخاندم سوزش وحشتناکی در کمر و قسمت های پایین تر حس کردم با همه وجود داد کشیدم. همین که درد را حس کردم مطمئن شدم زنده ام قبل از این که به حالت اولیه برگردم متوجه پنجره سمت چپم شدم و احتمال دادم که صدا از بیرون بوده است.
نظرات