شاهکارهایی هستند که در دل شبهای تاریک و روزهای طولانی زندان زاده میشوند؛ از جمله «گفتگوهایی با خودم» اثر نلسون ماندلا، رهبر جنبش ضد آپارتاید، که نشاندهنده تلاش در برابر ظلم است. اما این تنها یک نمونه نیست. یحیی سنوار، مبارز فلسطینی، در ۲۲ سال اسارتش تحت سلطه استعمارگران، رمانی نوشت که نه فقط یک اثر ادبی، بلکه صدای خشم و امید مردم فلسطین است. کتاب «خار و میخک» روایتگر تضادهایی است که میان زندگی و مرگ، تسلیم و مقاومت، و یأس و امید جریان دارد. این تضادها در دل داستان ریشه دوانده و ما را به عمق تجربه و درد مردم غزه میبرد.
کتاب «خار و میخک» تصویری از مردمی است که میان زندان یا آزادی، سکوت یا فریاد و ذلت یا مقاومت قرار گرفتهاند. تضادهایی که در هر لحظه از زندگیشان حضور دارد. نور آزادی در دل تاریکی اشغالگری، مانند شعلهای که در برابر باد ایستادگی میکند. سنوار از بادامهای تلخ و شیرین سخن میگوید؛ بادامهای تلخ جنگ و مرگ که مردم را به بلوغ و رشد میرساند، و بادامهای شیرین امید و عشق که آنان را به زندگی پیوند میدهد. این تضاد بین بقا و فنا، محور اصلی روایت است. زندگی برای آنان یا در زندان روباز غزه یا در میدان جنگ و آتش جریان دارد. وفاداری به آرمانها آن چیزی است که مردمان فلسطین را در برابر خیانت به ارزشها زنده نگه میدارد.
این کتاب بهخوبی تضاد میان درد و درمان را نشان میدهد؛ مردمانی که در میان خون و آتش سلاح خود را میسازند، و در عین حال با صلح درونی به استقبال خشم بیرونی میروند. سلاح در دست و اشک در چشم، غصه در دل و امید در قلب، این تضادهای مکرر روح مقاومت مردم فلسطین را تجسم میبخشد. سنوار با استفاده از مراعات نظیر میان جنگ، اسارت، سلاح و امید، تصویری جامع از دنیای فلسطین ترسیم میکند؛ گلوله و باروت، زندان و میلههای سرد، خاک و خون همه در کنار هم، عناصر زندگی این مردم را شکل دادهاند.
کتاب «خار و میخک» به ما نشان میدهد که این مردم چگونه با تلخی شکست و شیرینی امید، از میان تاریکی به روشنایی قدم میگذارند. تضادهای میان زنجیرهای ظلم و پرچمهای آزادی، مرگ و زندگی، شکست و پیروزی، محور اصلی این داستان است. خارها نماد سختیها و میخکها نشانه امیدهایی هستند که از دل سرزمین فلسطین جوانه زدهاند.
برشی از کتاب خار و میخک:
بعد از تفتیش همه در اتاقی جمع و از راهروهایی بلند و کمنور رد میشدند و به بخش ملاقات میرسیدند. این بخش دیواری بود با دریچههایی شبیه پنجره که روی آنها شبکههای آهنی کشیده و پشت هر دریچه یک اسیر ایستاده بود. هرکدام از خانوادهها دنبال اسیر خودش میگشت و وقتی او را پیدا میکرد خودش را روی پنجره میانداخت. اشک در چشم پدر حلقه میزد وقتی فرزندش را از پشت پنجره میدید و نمیتوانست او را در آغوش بگیرد و با او بازی کند. اشک از چشم همسر یا مادر جاری میشد وقتی شوهر یا پسرانش را پشت میلهها میدید و نمیدانست پشت این دیوارهای بیروح که مهربانی نمیفهمند، بر او چه میگذرد.