کتاب حواسم هست زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم سجاد زبرجدی سهراب را روایت میکند. شیرین زارعپور زندگی این شهید بزرگوار را از دوران کودکی تا روزگاری پس از شهادتش قلم میزند تا واژهها دل مخاطب را به آستان حریم او ببرند و این دل را چون دل خود سجاد عاشق کنند.
پاییز که میرسد برگها هم عاشق میشوند، آدمها که جای خود دارند. اصلا همین عشق است که برگها را طلایی میکند و آنها را به امید وصال دوست به دست نسیم میسپارد. سجاد زبرجدی هم پاییز عاشق خدا شد. البته او عاشق بود که آسمانی شد و هفتم مهر سال 1395 را برای پرواز برگزید. داستان سجاد به پاییز ختم نمیشود، با پاییز شروع میشود.
قبل از هر چیز باید گفت اگر مشکلی در کارتان است، مشاوره میخواهید یا درددلی دارید شهید زبرجدی در قطعه 50-ردیف 117-شماره 14 منتظرتان است. اگر پای رفتن ندارید با همین کتاب پای دل را به مزارش باز کنید، چرا که خودش وعده داده: «به لطف خدا حاضر و پاسخگو هستم. من منتظظر شما هستم. دعا میکنم تا هر کسسی لیاقت داشته باشد شهید شود. خداوند سریعالاجابه است؛ پس اگر میخواهید این دعا را برای ششما انجام دهم، شما هم من را با یاد خوش و فاتحه یاد کنید. من هم حتما شما را یاد میکنم. نگذارید شیطان باعث جدایی ما شود.»
کتاب با چندین مصاحبه با دوستان و خانواده شهید زبرجدی آن هم در اوج اغتشاشات و ناآرامیهای سال 1401 در تهران آغاز میشود و در چهارده فصل زندگی شهید را از بازیگوشیهای کودکانهاش تا فصلی پس از شهادتش روایت میکند. کتاب از زندگی شهیدی میگوید که میگفت: «به دنیا آمدهایم تا سربازی امام زمانمان را بکنیم.» و در جای جای داستان دل مخاطب را به امام زمان گره میزند. این اثر در کنار روایت پایداری در برابر داعش درس شجاعت، دینداری، وطنپرستی و دفاع از مظلوم را خاطر نشان میسازد.
تا با سیره شهدا آشنا شویم و زندگی آنها را سرلوحه زندگی خود گردانیم. این زندگی یکباره نباید هدر دهیم.
علاقهمندان به ادبیات پایداری، سیره شهدا، داستانهای واقعی و کسانی که میخواهد عشق به خدا و اهل بیت را در متن زندگی خود به جریان اندازند کتاب حاضر را ورق بزنند.
حاج محسن دیده بود یواشکی می رود بالای سر بچه های فاطمیون سجده می کند و پاهایشان را میبوسد. حاج محسن تشر می زد به سجاد سجاد میگفت حاج محسن نفسانی نباشه این بچه ها غریبن نمیدونی با چه سختی و زحمتی می آن اینجا برای دفاع حاج محسن توی کار سجاد مانده بود. از رفتار عجیب او بغض نشسته توی گلویش را فرو میداد و زیر لب میگفت: «خدایا این بشر چرا این جوریه؟» بچه های فاطمیون هم بو برده و باخبر شده بودند که یکی شان به حاج محسن گفت: «فرمانده، من دیشب بیدار بودم دیدم یکی اومد افتاد روی پاهام.... گریه میکرد... دیدم سجاد جایی رو که پای من تاول زده بود میبوسید و میگذاشت روی چشم هاش
نظرات