کتاب حسنا و ملکههای رنگی نوشته نسیبه استکی و منتشر شده توسط انتشارات جمکران، داستانی فانتزی، رنگارنگ و آموزنده برای کودکان و نوجوانان است که با نثری روان و توصیفاتی زنده، مخاطب را به دنیایی خیالی و درخشان میبرد. داستان درباره دختری دوازدهساله به نام حسناست؛ دختری مهربان، کنجکاو و عاشق رنگها و جواهرات. او در پی یک اتفاق جادویی وارد سرزمینی میشود که همهچیز در آن از جواهرات ساخته شده و توسط ملکههایی اداره میشود که هرکدام نماینده یکی از رنگهای جهان هستند.
در این سفر خیالانگیز، حسنا با ملکههای سرخ، آبی، زرد، سبز و دیگر رنگها آشنا میشود. هر ملکه نماینده یک ارزش انسانی است و با ویژگیهای خاص خود، درک تازهای از زیبایی، تفاوت و همکاری به حسنا میآموزد. این ماجراجویی برای حسنا فرصتی میشود تا از نزدیک با نقش رنگها در زیبایی جهان آشنا شود و اهمیت هماهنگی و تنوع را دریابد. اما در میان درخشش این دنیای پرزرقوبرق، حسنا با انتخابی مهم روبهروست: باقیماندن در جهانی که همهچیز ظاهراً کامل و دلفریب است، یا بازگشت به دنیای واقعی و ارزشهای اصیل خانواده و زندگی ساده.
نسیبه استکی در این کتاب، با خلق دنیایی خیالانگیز و شخصیتهایی بهیادماندنی، مفاهیم مهمی چون مصرفگرایی، زیبایی در تفاوتها، قدرت انتخاب و ارزش سادگی را در قالب داستانی پرکشش و دلنشین برای نوجوانان بیان میکند. این اثر علاوه بر سرگرمکردن مخاطب، فرصتی برای گفتوگو میان والدین و فرزندان درباره مفاهیم اخلاقی و انسانی فراهم میکند.
کتاب «حسنا و ملکههای رنگی» در ۱۷۲ صفحه و قطع رقعی منتشر شده و برای رده سنی کودک و نوجوان، بهویژه دختران علاقهمند به داستانهای خیالانگیز و آموزنده، مناسب است. این کتاب میتواند انتخابی عالی برای مطالعه خانوادگی، هدیه یا استفاده در مدارس باشد.
این کتاب را به دختران نوجوانی پیشنهاد میکنیم که به داستانهای فانتزی، رنگارنگ و آموزنده علاقهمندند. همچنین برای والدینی مناسب است که میخواهند با فرزندانشان درباره ارزشهای انسانی گفتوگو کنند.
حسنا همچنان با چشم هایی ماتم زده مشغول تماشای طلکاها بود.
ملکه با کلافگی نفسش را بیرون داد و گفت: «نکنه دلت برای اون جونورها میسوزه؟ هان؟ نگران نباش هر کدومشون به نوبت می آن توی این اتاق و سنگ میخورن الآن از گرسنگی دارن توی سر و مغز هم می زن. وقتی سیر شدن خیلی هم از ما ممنون میشن که داریم مفت و مجانی بهشون غذا میدیم.»
ملکه الماسهای براق و تراش خورده را یکی یکی نگاه میکرد.
آنهایی که زیبا و بی نقص بودند را به آقای همراهش تحویل میداد تا توی کیسه مخصوص جواهرات بیندازد.
حسنا کنار میز یکی از طلکاها رفت و خوب نگاهش کرد. سنگ یاقوت را با دستان کوچکش گرفته بود و با دو تا دندان بزرگ جلویی تندتند گازش میزد هیچ دستگاهی نمیتوانست آن قدر عالی و بی نقص سنگها را تراش بدهد.
ملکه همان طور که ذوق زده و خوشحال، بین میزها میچرخید و سنگها را بررسی میکرد :گفت ممنونم ازتون حیوونهای کوچولو هر چی شما بیشتر زحمت بکشید جواهرات ملکه تون خوشگل تر میشه پس آفرین خسته نشید و تا جایی که جون دارید جواهر بتراشید.»
نظرات