در بخشی از کتاب میخوانیم: «گوشه یک خرابه، جنوب یک شهرِ بزرگ، سگی زندگی میکرد. یک مادهسگ؛ که نه خیلی پیر بود، نه چندان جوان. زندگیاش که زندگی نبود. نفسی میکشید؛ دلش را خوش میکرد که زنده است. اسم به خصوصی نداشت. چون ولگرد بود و صاحبی نداشت که اسم رویش بگذارد. سگ قشنگی نبود. پوست خاکستریرنگی داشت، با چند تا لکّه بزرگِ سیاه.لاغر و مردنی بود؛ آن قدر که میشد از روی پوست، دندههایش را شمرد.
نظرات