کتاب «جیمز و هلوی غول پیکر» یکی از مشهورترین داستانهای کودکان است. «جیمز» پسرک کوچولویی است که طی یک حادثهی عجیب، پدر و مادرش را از دست داده است و تحت سرپرستی عمههایش قرار گرفته. عمههای جیمز آدمهای بدی هستند، با او بدرفتاری میکنند و او را کتک میزنند. جیمز که از آنها بدش میآید و دلش میخواهد از دستشان فرار کند، یک روز در گوشهی باغچه قایم میشود و ناگهان چیز عجیبی میبیند؛ یک پیرمرد اسرارآمیز ظاهر میشود و پاکتی را به او میدهد. این پاکت پر از زبان تمساح است و او به جیمز میگوید که همهی آنها را بخورد. اما جیمز پاکت را میاندازد و وقتی زبانها در زمین فرو میروند، یک درخت هلو رشد میکند که میوهی آن یک هلوی غولپیکر است. عمههای پلید جیمز که از هر فرصتی سوءاستفاده میکنند، تصمیم میگیرند یک نمایشگاه راه بیندازند و برای دیدن این هلو از مردم پول بگیرند. در همین حین، یک شب جیمز راهی به داخل هلوی غولپیکر پیدا میکند و در داخل آن، با موجودات عجیب و غریبی مواجه میشود؛ موجوداتی که آنها را به عنوان دوستان واقعیاش انتخاب میکند و بعد، همگی تصمیم میگیرند باهم از آنجا فرار کنند. این کتاب از آثار مشهور «رولد دال»، پرفروشترین نویسنده کودک در انگلستان است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«در این لحظه صحنهی داخل هلو چنان به هم ریخته بود که نمیشود توصیفش کرد. «جیمز هنری تروتر» زخمی و درب و داغان کف اتاق لای دست و پای هزارپا، کرم خاکی، عنکبوت پینهدوز و کرم شبتاب و ملخ سبز پیر گیر کرده بود. در تمام تاریخ جهان، هیچ مسافری به اندازهی این موجودات بیچاره، سفری به این وحشتناکی نداشته بود. اول سفر خوب شروع شده بود، با غشغش خنده و داد و فریاد، و بعد، وقتی هلو آهسته قل خورده و راه افتاده بود، کسی به کمی اینور و آنور افتادن آن اهمیت نداده بود و وقتی صدای «بوممم!» آمده بود، هزارپا فریاد زده بود: «این صدای عمه اسپانج است!» و وقتی صدای «بوممم!» دیگری آمده بود، گفته بود: «این صدای عمه اسپایکر است!» و همه با خوشحالی، حسابی داد و فریاد به راه انداخته بودند. اما همین که هلو قلقل از باغ بیرون رفته و از تپه سرازیر شده و سرعت گرفته و دیوانهوار بالا و پایین پریده و پیش رفته بود، آنوقت همهچیز به کابوس تبدیل شده بود. جیمز متوجه شد که به طرف سقف پرت میشود، بعد به طرف کف اتاق برمیگردد، بعد به این دیوار و آن دیوار میخورد و دوباره به سقف، بعد بالا و پایین و عقب و جلو، و همینطور میچرخد و میچرخد و درست همان موقع بقیهی جانورها هم توی هوا اینطرف و آنطرف پرت میشوند، همینطور هم کاناپه و صندلیها؛ حالا آن چهل و دو پوتین هزارپا به کنار! همهچیز و همهشان عین نخودهای توی جغجغهی بسیار بزرگی که غول دیوانه ای، مدام و بدون وقفه تکانتکانش بدهد، تلق و تلوق به این طرف و آن طرف میخوردند.»
نظرات