دفاع مقدس میدان تجلّی غیرت و غرور نسلی بود که پدرانشان از نسلها قبل انتظار برقراری عدالت را در جامعه داشتند. البته در هر زمان دیگری نیز مردان کشورمان اجازهی تجاوز به خاک وطن و دستدرازی به خانوادهی خود را نمیدادند، اما با انقلاب اسلامی ایران، این چشمه دوباره جوشیدن گرفت. یکی از جلوههای شجاعت رزمندگان ایرانی، نوجوانان بسیجی کوچکی بودند که عموماً حتی هنوز به سنّ قانونی برای رفتن به جنگ را نداشتند؛ بچههایی که گرچه هنوز ظاهر کودکانهای داشتند، اما با دل بزرگ خود به جنگ دشمن رفتند.
کتاب «جُنگنامهی کریم» یک اثر داستانی طنز در رابطه با همین نوجوانانی است که در دفاع مقدس نقش بسیار مهم و پررنگی داشتند. در این کتاب سه داستان میخوانیم که هرکدام به شکلی و از نقطهای، به این مسئله میپردازد و برای نشان دادن فضای ذهنی نوجوانی که دلش برای جبهه پر میکشد، راوی داستان تجربیات واقعی خودش را به طنز تبدیل کرده است. کریم نام شخصیت اول داستان است که مثل هر نوجوان دیگری در نسل خودش، با سخنرانیهای امام خمینی (ره)، شور و حال مردمی و با آرزویی که در سینه دارد، به خودش قول داده که هرطور شده به جبهه خواهد رفت و برای این مرز و بوم خواهد جنگید. اما مشکل جایی شروع میشود که او تصمیم میگیرد برای قبول شدن در این ورودی، به سراغ روش معمول در آن زمان برود؛ یعنی دستکاری شناسنامه و تغییر تاریخ تولد! «اکبر صحرایی» که خود از مبارزان دفاع مقدس بوده و در راه انقلاب جنگیده، حالا در این کتاب چکیدهای از تجربیات بسیار خود را بیان میکند؛ آن هم تجربیاتی که از پشت عینک طنز خود به آن نگاه کرده و از تناقضات باورنکردنی آن، سه داستان جالب و خواندنی استخراج کرده است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«رزمندهی دهاتیِ لاغراندام منتظر نشد و به جای رفتن از روی شیب تپه، از بلندی عرض نفربر ایفا پرید بالا.
نصرت متلک پراند: «پهلوون تنهایی میخوای بیاری شون پایین؟!»
رزمنده سر و دهانش را گذاشت کنار گوش قاطر خاکستری اول و زمزمه کرد. بعد آرام با کف دست زد به گردن قاطر و افسار کشید. قاطر عین بچهی آدم چرخید و همراه رزمندهی آفتابسوخته راه افتاد و از شیب خاکی پایین آمد. روستایی برگشت داخل ایفا. سر کرد در گوش قاطر دوم و بعد سوم. همه را عین آب خوردن پیاده کرد. سپیدی صبح که از پشت تپهی صاف و پوشیده از گیاه و نی خود را نشان داد، بیاختیار چشمم افتاد به جیپ مجهز به توپ ۱۰۶ که سه رأس قاطر خاکستری در چند قدمیاش میچریدند. بیاختیار ذهنم رفت به سه قاطری که چند روز قبل رزمندهی روستایی، کرِ گوش آنها ورد و سحرخواند و مثل بچهی آدم از کامیون ایفا پیاده شدند. سر کیف به قاطرها نزدیک شدم. هفت هشت بسیجی رزمنده جوان و بازیگوش دور قاطرها معرکه گرفته بودند.»
نظرات