کتاب «جشن خرگوشها» داستانی معمایی و خندهدار در مورد گروهی از روباهها است که هوس خوردن خرگوش کردهاند و خرگوشهایی که همیشه از دشمن قدیمیشان میترسند و مخفیانه در لانههای خود زندگی میکنند. ماجرای کتاب از جایی شروع میشود که در جشن کلم چند بچه خرگوش گم میشوند و برای همه سوال میشود که آنها کجا هستند؟
نویسنده باسابقه ادبیات کودک و نوجوان محمد میرکیانی در مجموعه ماجرای دشت مرموز، جنگلی خیالی خلق کرده که هر روز آن ماجرای تازه ای دارد. ماجراهایی که در عین وفاداری به کهن الگوهای باستانی ادبیات ایران تلاش دارد به کودکان امروز ما درس تازهای بیاموزد و آنها را با واقعیتهای بزرگ جهان روبرو سازد. در این داستان نیز همان ماجرای معروف مبارزه خیر و شر و در نهایت غلبه خیر بر شر به کودکان آموزش داده میشود.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
غروب از راه رسیده بود هوا رو به تاریکی می رفت. روبیچ و رازو یک طرف و روپیر طرفی دیگر ایستاده بودند. نگاه آنها به کوه بلندی دوخته شده بود که در تاریک و روشن غروب تا آسمان قد کشیده بود. ناگهان در بالای کوه بازاگ پر کشید و در سینه کوه چرخی زد و به سوی پایین آمد و با صدای بلندی که به گوش آنها برسد گفت: «آماده باشید!» بازاگ این را گفت و پرواز کرد و در تاریکی کمرنگ غروب گم شد. تنها چیزی که از او باقی ماند بادی بود که از پرواز بلند او به سروصورت روپیر و روبیچ و رازو خورد و آنها را در جا تکان داد وقتی صدای پرواز بازاگ در دور و نزدیک دره ددان گم شد، ناگهان آتشی بزرگ شعله کشید و موج گرمای آن به سروصورت سه روباه خورد.
نظرات