نرگس سادات مظلومی و لیلا پارسافر در کتاب جایی که هیچکس نیست خاطرات پزشک جهادی، دکتر فاطمه فروزان را روایت میکند.
بعضیها به دنیا آمدن تا وقف دیگران بشند. گره از کار بقیه باز کنند. لبخند به دنیا اضافه کنند و زندگیها را رنگ بزنند. مثل دکتر فاطمه فروزان که تبدیل شده بود به طبیب دوار. از روستاهای محروم قم و یزد و فنوج گرفته تا بوسنی، دکتر فروزان میچرخید و میچرخید تا نباشد کودکی که تبش خواب را از چشمان مادرش میرباید، تا نباشد پیرزنی که به خاطر نبود یک مسکن روزها را با درد سپری میکند، تا نباشد پدری که به علت تنگدستی بیماری خانوادهاش را میپذیرد، تا نباشد ... .
تصور کنید پزشکی که با حضور در تهران یا شهرهای بزرگ میتواند ثانیه به ثانیه کلی پول به جیب بزند و پای فلان عمل جراحی میلیونها درآمد کسب کند، پشت و پا میزند به دنیا، از تخت گرم و نرمش، غذای لذیذش و هزار و یک امکانات دیگر میگذرد و جای خالی همه آنها را با تحمل درد فقر مردم، سختی سفر به مناطق محروم و چه و چه و چه پر میکند. این ژانر داستان ماست که واژهای برایش معنا ندارد. خاطرات این از گذشتها را در داستانهای کوتاه «جایی که هیچکس نیست» ورق یزنید.
تا شبیه دکتر فروزان شویم و باور کنیم که هیچ عملی نیکوتر از شاد کردن دل مومن نیست. ما به تناسب تخصصمان در برابر دیگران مسئولیم. هر چه تخصصمان بیشتر مسئولیتمان بیشتر.
جامعه پزشکان و پرستاران، علاقهمندان به داستانهای کوتاه و واقعی، مشتاقان خدمت به مردم و زنان سرزمینمان مخاطبان این داستانهای دلنشین هستد.
تا بعد از ظهر که باید خودمان را به فرودگاه میرساندیم، توی روستا خانه به خانه مریض دیدیم. در راه برگشت خبر دادند باید به یک بیمار اورژانسی هم سر بزنیم. پسر بچه در یازده سالهای بود که مشکل گوارشی وخیمی داشت و قبلاً برایش پک گذاشته بودند. کار ما نبود باید برای جراحی فرستاده میشد شهر، ولی پدرش راضی نمیشد. قول دادیم هزینه را جور میکنیم و کردیم. اعضای گروه به هر کسی که می توانستند رو زدند. من هم از مبلغی که یک خیر برای درمان بیماران خاص به من سپرده بود، بخشی از هزینه را تقبل کردم. ولی پدر بچه بد قلقی می کرد؛ آن قدر که مجبور شدیم برای مشورت زنگ بزنیم به اورژانس اجتماعی، به راه کارهایشان امید داشتیم ولی باز حرف پدر بچه همان بود که قبلا گفته بود: «نه! اجازه نمیدم!» آخر سر آقای رحیمپور و روحانی مسجد و مدیر مدرسه روستا پا پیش گذاشتند. آن قدر حرف زدند تا بالاخره نرم شد آن هم با کلی شرط و شروط.
نظرات