کتاب عیار 24 به قلم معصومه صفاییراد گوشهای کوچک از همدلی زنانه ایران همدل را روایت میکند. این اثر داستان طلاهایی را روایت میکند که از این سر دنیا، از ایران از گوش و گردن و دست صاحبانشان دل کندند تا لبخند را به لب دختران و زنانی بنشانند که در سایه جنگ درخشش زنانه خود را فراموش کرده بودند.
دنیا به لبنان و فلسطین لبخند بدهکار است. زیبایی بدهکار است. بازیهای کودکانه فقط سهم کودکان اسرائیلی که نیست، همه کودکان لبخند و بازی و آغوش پر مهر خانواده را دوست دارند. اما موشک و جنگ و توحش قوم صهیون زن و کودک نمیشناسد. بعد از طوفان الاقصی، بعد از شهادت سید حسن نصرالله، بعد از ویرانیهای منازل غزه بر سر کودکان، بعد از اصابت موشک به بیمارستانهای غزه دنیا مثل سابقش نشد و اندوه لبنان کشت ما را ... .
اما پویش ایران همدل، مرهم که نه، بهانهای شد برای رساندن محبت مردم ایران به لبنان. در این موج زیبا درخشش طلاهای زنان ایران بیش از همه رخ مینمود. کتاب حاضر داستان سفر این هدیهها و لبخند کوچک زنان و دختران لبنانی را روایت میکند.
تا با ایثار مردم ایران، پایداری مردم لبنان و جنایات رژیم کودککش بیشتر آشنا شویم. به علاوه این اثر ولایتپذیری زنان ایران را نشان میدهد که به فرمان رهبر خود جامه عمل پوشاندند. چرا که رهبر انقلاب فرمودند:
«بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند. والسلام علی عبادالله الصالحین»
علاقهمندان به ادبیات پایداری، سرگذشت مردم لبنان و افرادی که میخواهند از همبستگی بین مردم ایران و لبنان متعجب شوند و به جبهه مقاومت مباهات کنند مخاطبان این اثر هستند.
خاطرات جلوی چشمش رژه میرفت. ناهید طلا زیاد داشت. سالها بود که دیگر خودش برای خودش چیزی نخریده بود؛ ولی زیاد هدیه گرفته بود. دلش میخواست چیزی هدیه بدهد که توی ثوابش تنها نباشد. با انگشتری که با نگین استادش ساخته بود استاد اخلاق را شریک میکرد و با انگشتر یادگار مادرش مادرش را. یادگاری توی دل آدم بود. دلش میخواست باز هم میل و کاموا دست بگیرد. خیلی سال بود که دیگر نبافته بود. دستش توانش را نداشت و حتی برای نوهها هم نمیتوانست چیزی ببافد. چند رج که میبافت مچ دستش خواب میرفت. همه بافندههای قهار چنین روزهای افولی دارند که خیلی بهشان سخت میگذرد. خالهام روزگاری خاندانی را در ژاکت و پلیور تأمین میکرد؛ این روزها هر وقت چند رج میبافد ورم دست امانش را میبرد. اما ...
نظرات