کتاب «بینوانیان» اثر ویکتور هوگو، از شاهکارهای ادبیات جهان است در دو جلد گردآوری شده است.
نقد شرایط اقتصادی و اجتماعی، بخش مهمی از ادبیات مدرن اروپا را تشکیل میدهد و محتوای رمانهای بزرگترین نویسندگان قرن 17 تا به امروز، دربارۀ چگونگی تعامل انسانها با یکدیگر و با حکومتهاست. در این میان بعضی از آثار هستند که توانستهاند با یک تیر دو نشان بزنند؛ یعنی در عین حال که هدف خود را طرح و نقد موضوعات سیاسی قرار میدهند، این محتوا را در دل داستانی با زیباترین ساختار و بهترین قصهگویی میگنجانند. در این دسته از کتابها به جرأت میتوانیم بگوییم «بینوایان» یک شاهکار تکرارنشدنی است؛ اثری که بعد از آن نویسندگان تاریخسازی را دیدهایم که خود را مدیون و متاثر از آن دانستهاند. داستان بینوایان یک رسالۀ سیاسی-اجتماعی تمامعیار است که در تار و پود شخصیتها تنیده شده و دغدغههای حقیقی «ویکتور هوگو» را به تصویر میکشد. شخصیتهای این داستان هرکدام نمادی از یک وجه معضلات اجتماعی هستند؛ ژان والژان جرم و عدم پذیرفته شدن در اجتماع را به تصویر میکشد، کوزت سوء استفاده از کودکان و ظلم به یتیمها را، فانتین تبعیض جنسی و فحشا، تناردیه خیانت و نابود کردن ارزشها، ژاور تردید در قضاوت و شکست باورها، و ماریوس گسست فرهنگی و اعتقادی میان نسلها را. اما هنر نویسنده این است که با کولهباری از تجربه و مهارت در ادبیات و سیاست و تاریخ، و بهطور کلّی با نگاهی پخته و جهاندیده، در جایجای قصهاش با زبان بیزبانی نشان میدهد که چگونه زندگی، تلاش و اعمال انسانها را به خودشان برمیگرداند. بیان و لحن روایی ویکتور هوگو در این کتاب باعث شده به عنوان قدمی بزرگ در مکتب رمانتیسم اروپایی بهشمار بیاید؛ سبک قصهگویی بینظیری که عشق واقعی را بین مادر و فرزند، زن و شوهر، و حتی بین غریبه و دختری که به فرزندی قبول میکند، به زیباترین شکل ممکن به تصویر میکشد.
«وقتی کوزت صومعه را ترک کرد، تقریباً بچه بود و کمی بیشتر از چهارده سال داشت. اما به جز چشمان زیبایش چهرهاش تا حدودی زشت و لاغر بود، اگرچه هیچکدام از اجزای صورتش زشت نبود. تحصیلاتش تمام شده بود و درسهایی مثل تعلیمات دینی، تاریخ، جغرافی و دستور زبان را خوانده بود و تاحدودی موسیقی و نقاشی یاد گرفته بود؛ اما در زمینههای دیگر کاملاً ناآگاه بود که البته برای یک دختر هم دلنشین است و هم خیلی خطرناک. از طرف دیگر کوزت مادر نداشت و با اینکه ژان والژان به او خیلی محبت میکرد، اما خود او هم پیرمردی بیش نبود و چیزی از مسائل مادری نمیدانست. وقتی کوزت وارد خانۀ خیابان پلومه شد، هنوز بچه بود و ژان والژان باغ را در اختیار او گذاشت و به او گفت: «اینجا هرکاری دلت خواست بکن.» کوزت هم در باغ دستۀ گیاهان و سنگها را زیر و رو میکرد و دنبال حیوانات میدوید و بازی میکرد. به علاوه عاشق پدرش یعنی ژان والژان بود. یادمان هست که آقای مادلن کتاب زیاد میخواند. ژان والژان هم به این کار همچنان ادامه میداد و هنگامی که در لوگزامبورگ با کوزت صحبت میکرد، با استفاده از آنچه خوانده بود همهچیز را برای او شرح میداد. کوزت هم آنقدر شیفتۀ این مرد بود که همیشه پیش او بود؛ طوری که گاهی ژان والژان لبخند زنان به او میگفت: «برو به اتاق خودت و کمی مرا تنها بگذار.»»
نظرات