گاهی از دل داستانهای مشهور، شخصیتهایی در ذهن مردم میمانند که از بس قابل لمس و واقعی خلق شدهاند، تبدیل به یک نماد در دل جامعه میشوند. ژان والژان یکی از این شخصیتها است؛ مردی که نماد تنهایی، مقاومت و مظلومیت است. اروپای قرن نوزدهم دورهای پرتنش را طی میکرد و فرانسه در این بین مهد تحولات و فعالیتهای گستردۀ سیاسی بود. کتاب «بینوایان» نیز روایت و محصولی از همین دوره است و انسانها را در شرایطی به تصویر میکشد که برای اکثر ملتهای امروز آنقدرها قابل تصور نیست. با این وجود هنر نویسنده در خلق این شاهکار این بوده که به شکلی تکههای پازل را کنار هم بگذارد که یک تصویر بزرگتر در ذهن عموم خوانندگان شکل بگیرد؛ تصویری که ارتباط اساسی به زمان و مکان ندارد و در هر شرایط سیاسی و اجتماعی میتوان با آن همذاتپنداری کرد. دلیل این اتفاق هوشمندی و تلاش فوقالعادۀ «ویکتور هوگو» در نوشتن این رمان بوده که بخشی از آن به تجربۀ فعالیت سیاسی و اعتراضهای مدنی او برمیگردد؛ و بخش دیگرش را مدیون 15 سال زمانی است که این شخصیت برجسته، در تبعید صرف نگارش اثر مشهورش کرد. جلد اول این کتاب، روایت را با مرد محکومی شروع میکند که بهخاطر دزدیدن یک تکه نان، به 19 سال حبس محکوم میشود. ژان والژان که کوزت را بیپناه دیده او را به تناردیهها میسپارد و تلخترین خط داستانی، بیرحمی و ظلمی است که آنها در حق این دختربچه روا میدارند. قصۀ بینوایان از حاشیههای شهر میگوید؛ مردمی که فقط به جرم فقر، محکومند زندگیشان را در بدبختی بگذرانند و حکومتی که برای ادامۀ این بیگاری، از هیچ ظلمی دریغ نمیکند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«فانتین کمکم راه و رسم زندگی بینوایان را از پیرزنی آموخت. یاد گرفت که چطور زمستانها را بدون آتش بخاری دیواری سر کند و چطور از زیرپوش، روتختی بدوزد و از روتختی زیر پوش؛ و چطور شبها با استفاده از نور پنجرۀ خانۀ روبهرو غذایش را بخورد و در مصرف شمع صرفهجویی کند. یک بار به فکر افتاد پیش تناردیهها برود و دخترش را بیاورد، اما بعد فکر کرد که چه بشود؟ او هم شریک بدبختیهایش شود؟ تازه چگونه میتوانست قرض تناردیهها را بدهد و با چه پولی میخواست مسافرت کند؟ اوایل با لباسهایی که داشت خجالت میکشید پا به خیابان بگذارد. وقتی در خیابان بود فکر میکرد انگشتنمای همه شده است؛ اما دو سه ماه که گذشت شرم را کنار گذاشت و وقتی بیرون میرفت، فکر میکرد هیچکس سر راهش نیست. و بعد آنقدر رفت و آمد که حس کرد کمکم دارد بیحیا میشود.»
نظرات