در هیاهوی جنگ داخلی فرانسه و انقلابهای پیدرپی، در زیر فشار تغییرات سریع رژیم پادشاهی به جمهوری و امپراطوری و برگشتن دوباره و دوباره به وضعیت قبلی، در بین اتمسفر مسموم شهری که ظلم و فساد و فقر و بیعدالتی از آن لبریز میشود و...؛ طبیعی است که در چنین شرایطی انسانهای استثنایی شکوفا شوند. در دورهای که پادشاه لویی و ناپلئون سوم هرکدام میخواهند به شیوۀ خود کشور فرانسه را اداره کنند، مردی آزادیخواه به نام «ویکتور هوگو» به یکی از آن شخصیتهایی تبدیل میشود که در تمام طول تاریخ و در هر کشوری یک نمونه از آنها را میبینیم. گرچه این نویسندۀ بزرگ در صحنۀ فعالیتهای سیاسی حضور داشت و تا پس از تبعید هم هرگز دست از جنگیدن برنداشت؛ اما مهمترین بُعد اثرگذاری او قلم شگفتانگیز او است. کتاب «بینوایان» حاصل همین دورۀ 15 سالۀ تبعید است که گرچه نویسنده را از کشورش دور کرده، اما قلب او گرمتر از همیشه برای مردمش میتپد. برای درک کردن افقهای بلند اندیشۀ ویکتور هوگو کافی است بینوایان را بخوانیم؛ قصۀ تکرارنشدنی از رنج، تبعیض، فقر، عشق، ایستادگی و در نهایت آزادی. حیرتانگیز است که چطور نویسندۀ این کتاب، جامعه را مانند یک کودک پابهپا همراهی میکند و پس از سختیهای بیشمار و رنجهای بیمقدار، همچنان با همان امید و انگیزه برای پیروز شدن به پیش میرود. انسانها در این کتاب واقعاً بینوا هستند؛ از ژان والژان که تمام زندگیاش را محکوم به رنج و مشقت است؛ از کوزت که بیگناه به دام نیمۀ تاریک جامعه میافتد؛ از بازرس ژاور که تا مرز شکستن تعصباتش دست از شکار حقیقت برنمیدارد؛ از تناردیه که با هزاران فرصت بازهم همان پلیدیها را انتخاب میکند؛ و از ماریوس که در بحبوحۀ یک جنگ تمام عیار، در درون نیز با خودش برای به دست آوردن عشق تا قطرۀ آخر خون میجنگد. سبک رمانتیسم این کتاب، آن را به شاعرانهترین رمان جهان تبدیل کرده و واقعنگری حاصل از تجربیات نویسنده، در تصویری بزرگتر، سرنوشت یکسانِ حکومتهای ظالم را در نهایت زیبایی به تصویر میکشد. بینوایان یک رمان بیعیب و نقص است که به تنهایی، یکی از ستونهای ادبیات مدرن اروپا را به دوش میکشد و تا همین امروز نیز، در بالاترین قفسههای کتاب تمام کتابخانههای جهان جا دارد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«ماریوس از جا پرید. رنگش پریده بود و به زور نفس میکشید. بعد بدون این که حرفی بزند، عقبعقب به طرف دیوار رفت و درِ کمد دیواری نزدیک لوله بخاری را باز کرد. تناردیه گفت: «آقای بارون، من دلایل محکمی دارم که جوانی را که ژان والژان آن روز به دام انداخته و کشته، خارجی ثروتمندی بوده که پول گزافی همراهش بوده است. ماریوس ناگهان فریاد زد: «آن جوان من بودم و آن پالتو هم این است!» و پالتوی مشکی خونآلود و کهنهای را کف اتاق انداخت. تناردیه خشکش زده بود. ماریوس در حالی که میلرزید دست در جیبش کرد و مشتی اسکناس پانصد و هزار فرانکی درآورد و به صورت تناردیه پرت کرد و گفت: «شما یک رذل بدنام و دروغگو هستید! آمده بودید به ژان والژان تهمت بزنید اما او را بزرگ کردید. خود شما دزد و آدمکش هستید. من چیزهایی از شما میدانم که برای فرستادن شما به حبس کافی است. این پولها را بگیرید و از اینجا گم شوید. حیف که واترلو نگهدار شما است. چون سالها پیش در میدان واترلو جان یک سرهنگ را نجات دادید. این هم سه هزار فرانک دیگر. همین فردا باید با دخترتان به آمریکا بروید، چون زنتان مرده. من خودم مواظبم تا حتماً بروید. موقع حرکت هم بیست هزار فرانک دیگر به شما میدهم. بروید و جای دیگری زندگی کنید...»»
نظرات