کتاب «بچه های لب خط» چند داستان کوتاه برگرفته از زندگی شهید محمدرضا دستواره است. او فرزند یک خانواده کارگری بود که با سختی و مشکلات اقتصادی فراوان بزرگ گشت اما صفات اخلاقی بسیار نیکوی او سبب شد تا از همان کودکی به بزرگمردی از او یاد شود و اطرافیان همچون فردی بزرگ به احترام و عزت با او برخورد کنند. او در دوران جوانی و در هیاهوی انقلاب توسط ساواک دستگیر و شکنجه شد. پس از پیروزی انقلاب و با آغاز درگیری های کردستان به عنوان نیروی نظامی خود را به منطقه رساند و یکی از نیروهای فعال حاج احمد متوسلیان بود. او در طول دفاع مقدس 11 بار مجروح گردید که در یکی از اولین مجروحیت ها از ناحیه لگن ترکش باعث شد تا پایش تا پایان عمر دچار آسیب جدی گردد. پس از شهادت شهید کریمی ایشان به عنوان سرپرست لشکر محمد رسول الله انتخاب شد و سرانجام در عملیات کربلای 1 به مقام شهادت رسید. اصغر فکور به عنوان یک نویسنده باتجربه به خوبی توانسته به شکلی ادبی و خلاقانه برش های قشنگی از زندگی این شهید را انتخاب نماید و با قلمی روان و پخته این تصویرها را برای نوجوان امروزی به کلمه تبدیل نماید.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
تلخترین خبر هم شهادت رضا چراغی در عملیات والفجر 1 بود. محمدرضا به یاد خاطرات روزهای رفاقتش با او عزادارش شد. ساعتها کنج اتاق مینشست و به نقطهای نامعلوم نگاه میکرد. هروقت محمد یا معصومه میخواستند او را آرام کنند دوباره اشک در چشمش حلقه میبست و میگفت:«رضا کمتر از ملائک نبود... نبودنش دنیا رو ناقص میکنه.... کاش میدونستم به خدا چی گفت که در شهادت رو به روش باز کرد؟!» آسیدنقی که حال و روز پسرش را میدید دست به دعا برداشته بود و از خدا میخواست فرجی حاصل بشود. این روزها انگار محمدرضا همانی نبود که شوخ طبعیاش باعث خنده و شادی دیگران میشد؛ اما ناگهان همه چیز تغییر کرد. هیچ کس باور نمیکرد آن خبر آن قدر در روحیه محمدرضا تأثیر داشته باشد دفتر امام به او اطلاع داده بود رأس روز و ساعت مقرر، برای جاری شدن عقد حاضر بشوند.
نظرات