کربلا یک اتفاق عادی نیست که بخواهیم داستانی از آن بازگو کنیم و کنارش بگذاریم. این واقعۀ بزرگ صحنۀ فداکاری و شجاعت و تقدیم قربانی به درگاه پروردگار است و با گذشت سیزده قرن، هنوز حماسهای مانند آن را پیدا نمیکنیم. در این کتاب، قصهای را از نگاه مردی میخوانیم که در لشکر دشمن خدمت میکند اما باز نمیتواند چشمهای خود را از حقیقت بزدد.
کتاب «به نام نامی سر» اثری داستانی است دربارۀ یک جنگجوی باتجربه و سربازی بلندپایه از ارتش عراق است که به انتخاب دستگاه عبیدالله بن زیاد، برای انجام یک مأموریت ویژه به کوفه فرستاده میشود؛ یعنی انتقال اُسرای کربلا به شام. این مرد که سربازان زیادی زیر دست دارد و با وعدۀ مبلغ هنگفتی سکۀ طلا این مأموریت را پذیرفته، از اولین لحظۀ ورود به کوفه و مواجهه با خاندان اهل بیت، در دلش احساس غریبی پیدا میکند. با پیشروی در داستان و حرکت از منزلی به منزل دیگر، این سرباز با وقایع غیرمعمول و عجیبی مواجه میشود که از آه مظلومان کربلا ناشی میشوند. در هر شهر مردم با نفرت به آنها دشنام میدهند و این مرد، رفتهرفته دیگر نمیتواند این حقیقت را انکار کند که حضور در جبهۀ قاتلین حسین (ع)، بزرگترین اشتباه زندگیاش و دلیل تباهی اوست. «سیده مارال بابائی» این کتاب را با قلمی شاعرانه و روان، به رشتۀ تحریر درآورده است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«میتوانستم در ذهنم غروبی را تجسم کنم که پیکرهای خونآلود بر زمین افتاده و زنگ کاروان بلند است تا اسیران را از میانۀ میدان بیرون ببرد. زینب خواهر حسین بن علی، پرستار کودکان و زنان زخمدیده از نینوا بود. هرگاه کوچکترین نشانهای از خستگی در اسراء میدید، فوری به سراغشان میرفت. زینب با دستهایش خاک و غبار از چهرۀ کودکان میتکاند و آنها را در آغوش میکشید، سر کودکان را به قلب خودش نزدیک میکرد و به آنها میفهماند هر اتفاقی هم که بیفتد، در کنار همۀ آنها میماند و حواسش به همهچیز هست. او دستش را مادرانه بر سر کودکان میکشید و با حرفهایش آنها را تسلّی میداد. هربار که نگاهش به نیزهها و سرهای غنیمتی میافتاد، چشمهایش پرآب میشد و بغضش را فرو میبرد.
زن بسیار شجاع و قدرتمندی بود. سربازها به خودشان جرئت نمیدادند حتی به اون نگاه کنند. یقین داشتم اتفاقات هولناکی را در جنگ تجربه کرده و به سختی داغدار است. زینب برخلاف اندوه عظیمی که در دل داشت، آنچنان هیبت و جذبهای داشت که حضورش برای ترسیدن همۀ سربازها کافی بود. بیآنکه کلمهای حرف بزند، با نگاهش همۀ سربازها را خوار و خفیف میکرد. در کوفه آوازۀ پدرشان علی بن ابیطالب را هم بسیار شنیده بودم. شنیده بودم پدرشان علی، داماد پیامبر اسلام، مردی بسیار شجاع و جنگاور بوده و در امور مربوط به دین و حدود الهی و مقرّرات اسلام، ابداً با کسی اهل سازش و مسامحه نبوده. همزمان چشمم به سربازانی افتاد که در طول راه شراب مینوشیدند و نمازهایشان را هم یا نمیخواندند و یا از سر اجبار اقامه میکردند.»
نظرات