کتاب «برپا» اثریست در سبک زندگینامه به روایت خاطرات شفاهی «اصغر بمانی» معلم، هنرمند و مربی پرورشی تأثیرگذار کشورمان در سالهای ابتدایی انقلاب و دوران جنگ تحمیلی، از زبان خود او میپردازد. این کتاب هشتمین جلد از مجموعه کتابهای خاطرات شفاهی مدارس و مربیان پرورشی دهۀ شصت است که به کوشش انتشارات راهیار و به حمایت جبهۀ فرهنگی انقلاب اسلامی به چاپ رسیده است. اصغر بمانی آموزگار گمنامی است که نه برای شهرت و پول و مقام، که برای ادای دین خود به نسلهای جدیدی که پا به میدان انقلاب اسلامی میگذارند، زندگی خود را وقف پرورش فرهنگی کودکان کرد. این معلم توانمند با عشق به بچهها تنها در دو هفته چنان آنها را مجذوب خود کرده بود که وقتی میخواست به جبهه برود، با اشکهای بچهها مواجه شد و دلتنگی عمیقی که از ندیدن آنها در دلش رسوب میکرد.
کتاب برپا تماماً براساس خاطرهگوییهای شفاهی این مربی مهربان نوشته شده و توسط دانشآموزی قدیمی روی کاغذ آمده است. «سید مرتضی میر عزآبادی» گرچه هیچوقت مستقیماً شاگرد استاد بمانی نبود، اما همیشه گرمای کلام و نفوذ نگاه او را مانند تمام شاگردان آن مدرسه، از او به یادگار داشت؛ همین محبت هم در دل او باقی ماند و سالها بعد، طی یک اتفاق جالب، این فرصت را رقم تا با این جهادگر فرهنگی دیداری شکل بگیرد. حاصل مصاحبههای مکرّر و مفصّل این دو تبدیل شد به کتاب برپا؛ برپا به احترام یکی از صدها و هزاران معلم و نویسنده و هنرمند و انسان وظیفهشناسی که از دوران سخت پیش از انقلاب، در شکلگیری تجمّعات مردمی، در تبلیغات فرهنگی، در جنگ هشتساله و مبارزه با متجاوزان و... همیشه به عنوان یک شهروند وظیفهشناس حضور داشت و در این کتاب خاطرات خود را از ابتدای زندگی شخصی، شروع کار فرهنگی، شیوۀ تعامل با کودکان، رفتن به جبهه و برگشت به مدرسه، تجربۀ روشهای تربیتی و دهها بخش پررنگ دیگر کارنامهاش، به شکل کامل برای شما خوانندگان شرح میدهد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«بعد از دو ماه از ادارۀ کل پیغام رسید که هر پنج نفرمان منتقل شدهایم به یزد و باید تدریس را توی یزد ادامه بدهیم. عجیب و بیسابقه بود. تا آن روز سابقه نداشت معلمی در شروع کارش به یزد و مرکز استان منتقل شود. هرکدام از ما به مدرسهای توی یزد ابلاغیه خوردیم و برگشتیم یزد. به من ابلاغیۀ دبستان رسالت را داده بودند. مدرسه توی خیابان مهدی بود و درست نزدیک خانهمان. همهچیز نور علی نور شده بود. مدیر مدرسه آقای پارساییان بود؛ مردی شریف و زحمتکش. ابلاغیه را که به او دادم من را بغل کرد و گفت: «اداره خیلی از شما تعریف کرده است. کلاس پنجم برای شما. هرچه شما کردید و بچههای ما.»
حضور من توی مدرسۀ رسالت پانزده روز بیشتر طول نکشید. پانزده روز که از تدریسم گذشت، خبردار شدم دوستانم برای اعزام به جبهه اقدام کردهاند. تصمیم گرفتم همراهشان بروم. روز آخر آقای پارساییان و بچهها برایم جشن گرفتند. قرآنی به من هدیه دادند و من را از زیر آینه قرآن رد کردند. همۀ بچهها گریه میکردند. با اینکه پانزده روز بیشتر با هم نبودیم، عجیب به من وابسته شده بودند. یکییکی از من قول گرفتند که وقتی از جبهه برگشتم، به کلاسشان برگردم و دوباره معلمشان شوم.»
نظرات