قصۀ "بتی کوچولو و درخت نگرانی" ماجرای اضطرابهای کودکانه است که دلایل آن کوچک اما وسعت آن بسیار است.
نکنه دوست پیدا نکنم؟ یعنی مامانم باهام قهره؟
بقیه مسخرهام می کنند؟ و این احساس میتواند روزهای خوب آنها را خراب کند.
داستان این کتاب به قلم گیل سیلور هم ماجرای جشن تولد بتی کوچولو است که باعث شده نگرانیهای زیادی به سمت او هجوم بیاورد.
اما طبق مقدمهای که دکتر آرا جِی. اشمیت در ابتدای اثر نوشتهاست، میخواهیم نکات کلیدی روانشناسی را به والدین و مربیان بگوییم که چطور نگرانی و افکار بیهودهای را قبل از آنکه مثل یک درخت بزرگ و تنومند شوند از ذهن کودک دور کنند و آنها یاد بگیرند، چطور با این هیجان ناراحت کننده مقابله کنند.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«قلبم تاپ تاپ با صدای بلند توی سینهام میزند.
تاپ تاپ می زنه با صدای بلند!
من نمیتوانم.»
مادر میگوید:«تو میدانی چه کار کنی.
قبلا هم این کار را کردی.»
«میشه مهمونی را تعطیل کنی؟
دیگه نمیخوامش، برو دم در بهشون بگو برن»
نظرات