کتاب باد و کاه اثر محمدرضا بایرامی، داستانی است که در آن، فضای روستایی و زندگی مردم در دوران پیش از انقلاب اسلامی ایران به تصویر کشیده میشود. این کتاب از زاویه دید یک نوجوان روایت میشود و حوادث آن در یک روستا و در فضایی پر از تغییرات اجتماعی و سیاسی اتفاق میافتد.
داستان باد و کاه در یک روستای ایرانی و در روزهای قبل از انقلاب اسلامی رخ میدهد. شخصیت اصلی داستان نوجوانی است که به دنیای بزرگتری وارد میشود و با مسائل سیاسی و اجتماعی آن زمان روبهرو میشود. نویسنده با دقت تمام از جزئیات زندگی روستایی، فصل خرمن، ارتباطات مردم و تحولات آن دوران صحبت میکند و بهویژه تأثیرات انقلاب بر زندگی روزمره مردم روستا را به خوبی نشان میدهد.
بایرامی بهخوبی توانسته است تصویری دقیق از فضای روستا، طبیعت و فرهنگ آن ارائه دهد. در این اثر، از اصطلاحات و واژگان محلی و فرهنگ آذری استفاده شده است که به واقعیتر بودن داستان کمک میکند. کتاب با تمرکز بر شرایط اجتماعی و سیاسی آن دوران، تحولات انقلاب اسلامی را در قالبی ملموس و انسانی به تصویر میکشد.
کتاب باد و کاه را انتشارات نیستان منتشر کرده است.
این کتاب به ویژه برای کسانی که به تاریخ معاصر ایران، انقلاب اسلامی و زندگی روستایی علاقه دارند، جذاب خواهد بود. همچنین، علاقهمندان به رمانهای اجتماعی و تاریخی میتوانند از خواندن این اثر لذت ببرند.
نه خبری از باد بود نه اثری از بوی کاه گودی دره هر دو را از بین برده بود. تنها صدایی که به گوش میرسید، صدای شرشر ملایم بود.
آب خوردن اسب خیلی طول کشید معلوم بود که حسابی تشنه ش است. همان طور که با سوت زدن همراهیش میکردم دور و برم را هم نگاه میکردم دشت بدجوری لخت و خالی به نظر می رسید. فقط در آن دورها روی بلندی نزدیک کوه گله هایی چند دیده میشد. گله هایی که غریبه ها شاید نمیتوانستند آنها را از سنگهای سفید و سیاه زمین تشخیص بدهند.
اسب آبش را که خورد به آرامی راه افتاد سنگین شده بود. انگار این همه راه را فقط به عشق آب دویده بود چیزی به تمام شدن سربالایی نمانده بود که از دور صدای ماشین شنیده شد. اول فکر کردم حتماً دارد میرود طرف تیخان اما هنوز چیزی نگذشته بود که به یک باره دو ماشین ارتشی جلویم سبز شدند به سرعت جلو می آمدند و گرد و خاک پشت سرشان تنوره میکشید یکیشان جیپ بود و آن یکی کامیون غافلگیر شده بودم خواستم بیراهه بزنم و در بروم اما دیگر دیر شده بود. راه پس و پیش نداشتم حتماً اگر برمی گشتم، بیشتر به شکشان می انداختم و می افتادند دنبالم دلم لرزید.
نظرات