کتاب «ایرانشاه» نوشته محمداسماعیل حاجی علیان یک داستان تاریخی براساس زندگی امیر اسماعیل سامانی است. گرچه این شخصیت وجود حقیقی داشته ولی ایده داستان و شرح حوادث براساس خیال نویسنده پیش میرود. ماجرا از جایی شروع میشود که کارمندی از اداره اوقاف سمنان به سندی دست مییابد که زندگی و حکومت امیراسماعیل سامانی را شرح داده است. از آنجا که راقم آن سطور از اجداد باستانی شهرش محسوب گشته تلاش میکند تا این سند را احیا کند. در این سند تاریخی قصه جوان جوانمرد و شجاعی را میخوانیم که در زمان حکومت سامانی از جانب برادر به حکومت منطقه بخارا منصوب میشود و او میرود تا ظلم و بی عدالتی را برچیدند و با دادگری در میان مردم به حکومت بپردازد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
امیر به قامت فرازتر از میران گرزدار و نیزه پران و کمان دار سپاهش نبود، لیک به فراخ شانگی و دور بازو از آنان افزونتر و پنجههای امیر از آنان کارکردهتر بود. چروکهای متوالی بر پیشانی امیر بود که او را به سن و سال پدر آنان نشان میداد هر چند به تقویم سال و ماه اندکی با هم توفیر داشتند. آنان روزها به کار مشق نظام بودند و امیر به کار رعیت دیوار فروریخته خانهای را خویشتن ترمیم میکرد و کرت آب رفته پیرمردان را نظام میبخشید. زمستانهای سرد بخارا که نظامیان به گرمخانه خانهها و حاکم خانه بودند. امیر سوار بر اسب دور میدانچه می ایستاد تا اگر رعیتی عریضهای دارد و تا رسیدن به حاکم خانه راه بر او دشوار میگردد در فراغ خاطر با امیر خویش گپ و گفت کند و تجار مال التجاره خویش در پناه دیدگان امیر به رعیت عرضه دارند. این سرمای بخارا، او را پوست و استخوان قرص کرده بود و به چهره اش خطوطی در هم نشانده بود که او را پیری میکرد دنیا دیده و سردوگرم چشیده و بازارچه بخارا را پررونق و مردمان را شادمان میکرد.
نظرات