کتاب «اگر نی پرده ای دیگر بخواند» مجموعهای از بیست و یک روایت عاشورایی و اربعینی است که به قلم بیست و یک نویسنده و روزنامه نگار این سرزمین نوشته شده است. لیلا مهدوی دبیر این مجموعه در مقدمه این اثر توضیح میدهد که حماسه عاشورا نه یک واقعه تاریخی بلکه مبدا و مقصد یک حرکت بزرگ در زندگی بشریت است که برای دادخواهی و تظلم تمام مستضعفان و مظلومان عالم شکل گرفته است. حسین واسطهی بیواسطه رسیدن تمام خیرها و دریافتهای معنوی است که مردم میتوانند از جهان عظیمتر دریافت نمایند و به همین سبب است که هر کس به زبان و راه خود این حقیقت متعالی را در ذهن به شکلی معنا میکند. اکنون تنی چند از این مردم که با کلمه و قلم آشناتر هستند دست به قلم بردهاند تا برداشت خود از این واقعه و از انعکاس آن در زندگی خود بگویند و اینکه چگونه اتفاقات در دایره این آقا به شکلی دیگر که در وصف نیاید، رقم میخورند. تلاشی مذبوحانه برای نمایش خورشید که گرچه موفقیت آمیز نیست ولی به قدر خود گرما و نوری بر تن مخاطب میتاباند و دل آماده را برای لرزیدن و گریستن مهیا میکند. در این اثر برخی نویسندگان به کودکی و گذشته خود نقب زدهاند تا ببینند حلقه زلف در کدامین لحظه زندگی به علم یار گره زدهاند و برخی دیگر اعتراف نامهای بر سفر اربعینی خود نگاشتهاند که در این سفر معنوی عطری شیرینتر از زندگی را استشمام نموده و هنوز مدهوش آن هستند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
غروب قبل از اربعین یک گروه تعزیه خوان آمدند. کار آن روز تمام شده بود و من روی بام بغل استودیو نشسته بودم که یکهو حس کردم از پایین دارد سروصدا میآید. بلند شدم و از لبه پشت بام نگاه کردم. شبیه کاروان اسرا بودند به نظرم، دوسه نفرشان هم طبل و سنج داشتند. یکی از طبلها خیلی بزرگ بود. جمعیت برایشان کوچه باز کرد و آمدند درست روبه روی ما تعزیه خوانها چیزهایی میخواندند که از لابه لای همهمه جمعیت رد نمیشد و تا آن بالا نمیرسید. بین خواندنهایشان هم طبالها چندتایی ضربه میزدند بعد یک باره انگار که نوار کاستی توی دستگاه گیر کند، همهشان ساکت شدند نوبت طبل بزرگ بود چند لحظهای زمان کش آمد تا چوبها بیایند بالا و بروند پایین و صدای عظیمی بلند شود. صدا شبیه کوبش طبل نبود بیشتر شبیه ناله بود یک ناله بلند و سوزناک انگار که صد تا هزار تا گلو یک باره با هم شیون کنند. سرم را بالا آوردم به گنبد نگاه کردم طبل بزرگ دوباره کوبید. دوباره خیره شدم به گنبد طلایی حرم. همهمه جمعیت بلندتر شده بود. ناله طبل هم قطع نمی شد دلم میخواست بگویم:«برای قسط و کار و شخصیت داستان نیامدم ها، اینها که همان تهران هم بود.» دیدم خب اینها را که خود این آقایی که شاه و گدا دارند دورش میگردند، میداند. هیچ نگفتم. نشستم و به گنبد و شب روشن نگاه کردم. طبالها داشتند میکوبیدند.
نظرات