دنیای بچهها ترکیبی از خیال و واقعیت است. آنها همچنان که رشد میکنند، با دنیا بیشتر و بیشتر مواجه میشوند و همین تجربه کردنها، مرزها و محدودیتهای افکار و نگرش آنها را جابهجا میکند. داستانهای کودکانه موفق معمولاً بر همین تجربهها تمرکز میکنند تا چیزهای جدیدی را برای آنها به ارمغان بیاورند. کتاب «آدم کوچولوها» یکی از همین داستانهای موفق است که به قلم مشهورترین و محبوبترین نویسنده کودک در دنیا خلق شده است. «رولد دال» که در دنیا با شخصیت «ویلی وانکا» و کارخانه شکلاتسازیاش شناخته میشود، در این کتاب خود داستان پسرکی را روایت میکند به نام بیلی. او که به همراه مادرش زندگی میکند، همیشه دوست داشته چیزهای جدید و هیجانانگیز را امتحان کند؛ اما اتفاقاً هر چیز جالبی که پیدا میکند ممنوع است! هیجانانگیزترین این چیزها هم جنگل بیرون از خانه است. بیلی کوچولو که باهوش و کنجکاو است، یک روز برخلاف توصیه مادرش از حصار خانه رد میشود و پا به جنگل ترسناک و تاریکی میگذارد که به جنگل گناه مشهور است. بیلی هیچکدام از حرفهای مادرش را درباره موجودات خیالی و ترسناکی که توی جنگل زندگی میکنند، باور نمیکند تا اینکه یک موجود عجیب به دنبالش میافتد. بیلی با وحشت فرار میکند و وقتی خودش را به زور به بالای شاخه یک درخت میرساند، نمیتواند چیزی که میبیند را باور کند؛ از داخل تنه درختِ مقابل او، یک پنجره کوچک باز میشود و سر آدم کوچولوهایی که به اندازه یک نخود هستند، دیده میشود. این اولین برخورد بیلی با آدم کوچولوهاست!
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«بعد اتفاق خیلی عجیبی افتاد. نزدیک جایی که بیلی کوچولو نشسته بود، شاخه بزرگ و نرمی بود. او یک دفعه متوجه شد که تکه چهارگوش کوچکی روی آن شاخه دارد تکان میخورد. آن تکه خیلی کوچک تقریباً به اندازه یک تمبر پستی بود و انگار درست از وسط شکاف برداشت و آرام به طرف بیرون باز شد. مثل کرکرههای جلوی بعضی از پنجرههای کوچک. بیلی کوچولو همانجا نشست و به این چیز عجیب نگاه کرد. فوری حس ناراحتکنندهای به او دست داد. احساس میکرد درختی که رویش نشسته بود و تمام برگهای سبز دور و برش همگی مال دنیای دیگری بودند و او بیاجازه واردش شده بود و حق نداشته آنجا باشد. همین که کرکرههای کوچک روی تنه درخت بازتر و بازتر میشدند، او با اشتیاق نگاهشان کرد و وقتی کاملاً باز شدند پنجره کوچک تقریباً چهارگوشی، روی خمیدگی آن شاخه بزرگ نمایان شد و نور مایلبهزردی از پنجره بیرون زد. منظره بعدی که بیلی کوچولو دید صورت ریزهمیزه کنار پنجره بود. آن صورت که یک دفعه ظاهر شده بود، صورت مرد خیلی پیری بود که موهای سفیدی داشت. با آنکه تمام کله آن مرد ریزهمیزه تقریباً به اندازه یک نخود بود، بیلی کوچولو صورت او را خیلی واضح میدید. آن صورت ریز و پیر خیلی جدی به بیلی کوچولو زل زده بود. تمام صورتش پر از چروک بود، اما چشمهایش مثل دو ستاره میدرخشیدند.»
نظرات