دوران دانشجویی برای هرکسی تجربهای متفاوت است. ابتدای جوانی و شروع بزرگسالی، یکعالمه درس که روی هم تلنبار شده و جوانهایی که تازه با دنیای واقعی آشنا شدهاند؛ اینها محتویات دورهای از زندگیست که انسانها به سمت تجربههای جدید میروند و بسیاری هم اولین تجربههای رمانتیکشان را در همین دانشگاه کسب میکنند. کتاب حاضر شامل مجموعه داستانهایی طنز است که این دوره را از زبان یک دانشجوی جوان روایت میکند.
کتاب «آخرین نشان مردی» اثریست در قالب داستان کوتاه که ماجراهای زندگی پسری جوان به نام حامد را برایمان به تصویر میکشد. هر داستان این کتاب دربارۀ یکی از اتفاقاتیست که برای حامد رخ میدهد و باعث میشود فرایند تکمیل پایاننامۀ او به تعویق بیفتد؛ و البته عنوان کتاب هم با نوشتۀ روی کتاب مرتبط است: «تقدیم به همۀ باباهای باحال». شخصیتهای داستان ثابتاند و جهان همۀ قصهها یکیست؛ به همین دلیل هر داستان قطعهای از پازل زندگی حامد را کامل میکند و ما را در دنیای زندگی او، خانواده، دوستان و اطرافیانش به سفری طنزآمیز میبرد. نقطۀ قوّت «مهرداد صادقی» در نگارش این کتاب صادق بودن اوست! این نویسندۀ خوشقلم ایرانی با طبع طنز خود موقعیتهایی به سادگی اتفاقات روزمره خلق میکند و با استفاده از خلاقیت ادبی خود، هر قطعه از هر داستان را مثل یک اتفاق خندهدار از تجربیات واقعی خواننده در ذهنش حک میکند. موفقیت نویسنده در ایجاد فضایی بهدور از جنجال دنیا، این فرصت را به او داد تا سه سال بعد جلد دوم آن را با نام «دومین نشان مردی» منتشر کند؛ مجموعهای دوجلدی که در این هیاهوی روزگار میتوانید آن را به دست بگیرید و مدّتی هرچند کوتاه را «ز غوغای جهان فارغ» سر کنید!
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«دوباره برمیگردم توی سالن. چند دقیقه بعد نوبت من است. لپتاپم را روشن میکنم، اما هرچه دنبال فایل ارائه میگردم خبری از آن نیست. دسکتاپم هم کلاً بههم ریخته و مشخص است که کار خواهرزادههایم است. نفسم بند آمده. در همین لحظه بابا به همراه خواهرزادههایم وارد سالن میشوند. برای یک لحظه یادم میآید که یک فایل ذخیره روی فلش دارم و فلش هم توی کولهپشتیام است. بلافاصله به طرف بابا میروم و از او میخواهم آن را برایم بیاورد. اسمم را میخوانند تا بروم روی سن. عمداً با تعلل و از بین صندلیها رد میشوم که طول بکشد.
الان اگر ایران بود، هنوز نیم ساعت به شروع برنامهها مانده بود و بیست دقیقه هم به خاطر اختلال سیستم صوتی میتوانستم معطل کنم! مثل بازیکنهایی که موقع تعویض میخواهند اتلاف وقت کنند، به طرف سن میروم اما هرچقدر هم که آرام میروم زمان نمیگذرد. نزدیک سن که میرسم صدای بابا را میشنوم. مثل عروسیهای قدیم که یک نفر از همان دم سالن، درحالی که یک نوار دستش بود به ظرف ضبط میآمد و با خوشحالی داد میزد: «نوار شاد... نـوار شاد!» بابا هم با کولهپشتی فریاد میزند: «آوردم... آوردم!»
داد و فریاد بابا با آن کولهپشتی باعث میشود چند تا از خارجیهای سالن به تصوّر حملۀ تروریستی جیغ بزنند و در کسری از ثانیه سالن به هم میریزد. مأموران امنیتی سالن به طرف بابا میدوند و یکی از آنها خودش را روی بابا میاندازد. درحالی که دارند بابا را میبرند بیرون، بابا از همانجا مثل فداکارهای فیلمهای جنگی داد میزند: «حامد جان! من رو دارن میبرن ولی تو ادامه بده...» و در تمام این لحظات، من هیچ، من نگاه...»
نظرات