کتاب ناخلف رمانی از حسام آبنوس، روایتیروایتی نفسگیر از زندگی، تاریخ مبارزه و سرکشی در دل معاصر ایران است. این رمان با قلمی روان، صادقانه و گاهی تلخ، شما را به فضای تهران سالهای پیش از انقلاب ۱۳۵۷ میبرد؛ دورانی که هر تصمیمی میتوانست سرنوشت یک نسل را تغییر دهد. شخصیتهای زنده و چندلایهی کتاب، از جوانان پرشور انقلابی تا افرادی که در کشاکش انتخاب بین وفاداری و خودخواهی گرفتارند، چنان واقعیاند که انگار کنار شما نفس میکشند.
عبدالله پسر خانوادهای سنتی که بهجای تبعیت کورکورانه از خواستههای پدر، به ارتش میپیوندد. ارتشی که نماینده نظم و اطاعت بیچون وچراست. او با ورود به این ساختار خشک، وارد دنیایی می شود برای ترس، تحقیر، اطاعت اجباری و کشمکش های درونی. جایی که انسانیت زیر سایه سلسلهمراتب بهتدریج فرسوده میشود. عنوان «ناخلف» بهخوبی این گست نسلی و نافرمانی از سنت را در خود دارد.
آبنوس با تسلط بر فضای سیاسی و اجتماعی دهههای گذشته، داستانی خلق کرده که نهتنها سرگرمکننده است، بلکه عمیقاً تأملبرانگیز است. «ناخلف» حکایت نسلی است که در برابر آزمونهای سخت تاریخ ایستادند؛ برخی قهرمان شدند و برخی در دام وسوسهها افتادند. هر صفحه از این کتاب، شما را به فکر فرو میبرد: اگر جای آنها بودید، چه میکردید؟
نشر سوره مهر با چاپ این اثر، بار دیگر تعهد خود را به ادبیات تاریخی و باکیفیت نشان داده است.
این کتاب را به علاقهمندان رمانهای اجتماعی-تاریخی و روایتهای پرکشش از فضای پیش از انقلاب پیشنهاد میکنیم. اگر دنبال داستانی با شخصیتپردازی عمیق، نثر صادقانه و نگاهی انتقادی به ساختار ارتش پهلوی هستید، «ناخلف» انتخابی متفاوت و تأثیرگذار است. خواندن این رمان برای دانشجویان علوم انسانی و علاقهمندان به ادبیات متعهد ایرانی بسیار توصیه میشود.
من، عبدالله داودی جمعی تیپ گارد جاویدان احضار شده ام تا درباره پاره ای از مسائل توضیحاتی بدهم. احضاریه ای که از چند و چونش بی خبرم هر قدر فکر میکنم، عقلم قد نمی دهد برای چه موضوعی از سوی رکن دو احضار شده ام. احضاریه را میگذارم توی جیبم و می روم سمت خوابگاه نمی خواهم تا روشن شدن نتیجه به کسی چیزی بگویم انگار نه انگار اتفاقی افتاده، می روم سمت تختم همین که میرسم پخش میشوم روی تخت چند ساعت تا شیفت بعدی فرصت استراحت دارم بدون اینکه لباس عوض کنم دراز میکشم ممکن است هر لحظه افسر نگهبان وارد شود و برای اینکه وضعیت ناقص نکرده ام تو بیخم کند. اهمیتی ندارد. چشمانم را میبندم همین که سیاهی تمام پشت چشمانم را تسخیر می کند صدای گرومپ گرومپ قلبم را میشنوم فکرهای مختلف حمله میکنند و راه را بر خواب و آرامشم می بندند. اتفاقات چند وقت اخیر را مرور میکنم تا بفهمم برای چه احضار شده ام.
نظرات