علوم تربیتی بخش مهی از روانشناسی است و روی مشکلات ریشهای ما از دوران کودکی تمرکز میکند. از همین دوره است که ما والدینمان را الگوی خود قرار میدهیم و ناخودآگاه از آنها یاد میگیریم مودب باشیم یا بیادب، خوشبرخورد باشیم یا بداخلاق، پرانرژی باشیم یا حوصله، اجتماعی باشیم یا گوشهگیر. به خاطر همین حساسیت بچههاست که کتابهایی مثل «۳۵ کیلو امیدواری» جزو داستانهای مهم کودک و نوجوان به حساب میآید. این کتاب دربارۀ پسری به نام «گرگوری» است که نه در خانه شرایط خوبی دارد و نه در مدرسه. تابهحال دو سال عقب افتاده و یک بار اخراج شده است و برای همین علاقهاش به درس کمتر و کمتر هم شده است. از سمت دیگر در خانه، با والدینی زندگی میکند که از زندگی مشترک خود راضی نیستند و هردو شخصیتی عصبانی دارند. در این شرایط گرگوری فقط یک دوست دارد و او کسی نیست جز پدربزرگش «لئون». پدربزرگ یک طراح فوقالعاده بوده و حتی حالا که یک معمار بازنشسته است، یک کارگاه مخصوص برای خودش دارد. گرگوری به همراه پدربزرگش ساعتها در کارگاه مشغول ساختن دستگاه و اختراع کردن است؛ او این کار را از دورۀ پیشدبستانی دوست داشته است و از آنجایی که گری هیچ علاقهای به درس و مدرسه ندارد، پدربزرگ لئون پیشنهاد میکند که او را به مدرسۀ شبانهروزی بفرستند. این پیشنهاد بیشتر از آنچه خانواده تصورش را بکند، در تغییر رفتار گری و بروز تواناییهای واقعیاش نقش دارد. «آنا گاوالدا» در این داستان به سادگی نشان میدهد که نمیتوانیم بچهها را در محدودۀ باید و نبایدهای معمول جامعه زندانی کنیم و با آزادی دادن به آنها، میتوانیم به شکوفا شدن استعدادهایشان کمک کنیم.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«خوابم نمیبرد. خواب عجیب و غریبی دیده بودم. خواب دیده بودم که با پدربزرگ لئو توی پارک عجیبی بودم. پدربزرگ داشت مرا از دیوار بالا میکشید. بعد هم دستم را کشید و گفت: «پس کجاست؟ جایی که قایم میشوند و سیگار میکشند کجاست؟ ازشان بپرس.» سر صبحانه هیچچیز از گلویم پایین نمیرفت. شکمم مثل سنگ سفت شده بود. تابهحال در زندگیام حالم آنقدر افتضاح نشده بود. نفسنفس میزدم. عرق سرد میریختم، هم عرق میریختم و هم از سرما میلرزیدم. آنها مرا توی کلاس کوچکی نشاندند و تنهایم گذاشتند. فکر کردم دیگر فراموشم کردهاند تا اینکه بالاخره زنی آمد، کتابچۀ امتحانی پربرگی به دستم داد و از من خواست پُرش کنم. جملهها جلوی چشمم میرقصیدند. هرچه میخواندم چیزی دستگیرم نمیشد. سرم را روی میز گذاشتم. احتیاج داشتم نفس عمیق بکشم تا بتوانم آرام شوم و ذهنم را خالی کنم. ناگهان متوجه کندهکاریهای روی میز شدم. خندهام گرفت و رفتم سراغ برگهها. اولش داشتم تندتند مینوشتم، اما هرچه بیشتر ورق میزدم به سؤالهای کمتری جواب میدادم. یکدفعه هول برم داشت. از همه بدتر یک پاراگراف چند خطی بود؛ اولش نوشته شده بود: «در متن زیر مقابل کلمات غلط، املای صحیحشان را بنویسید.» خیلی افتضاح بود. حتی یک لغت غلط هم نمیتوانستم پیدا کنم. من واقعاً خنگترین آدم روی زمین بودم. نوشته پر از غلط بود و من حتی یک لغت هم نمیتوانستم پیدا کنم. یک چیز قلنبه راه گلویم را گرفته بود که هی بزرگ و بزرگتر میشد. دماغم هم به خارش افتاده بود. چشمهایم را بیشتر باز کردم. نمیتوانستم گریه کنم. نمیخواستم گریه کنم، نمیخواستم میشنوی؟»
نظرات