داستان کوتاه در ایران حدود یک قرن عمر دارد و این قالب داستانگویی، در نگاه کلّی یک کالای فرهنگی از سمت اروپا و خصوصاً روسیه است. با این وجود در طول قرنها شاهد درخشش نویسندگانی از تمام جهان بودهایم که این گونه از ادبیات داستانی را رشد دادهاند و در ایرانِ ما نیز تلاشهای کمی صورت نگرفته است.
کتاب «گوسالۀ سرگردان» مجموعهای از هشت داستان کوتاه با فضای سنّتی ایران و رنگوبوی باورهای فرهنگی کهنِ ماست که با استفاده از مفاهیم غیرواقعی، سعی در رساندن یک پیغام شفاف و قابل لمس دارد. هرکدام از این داستانها در گوشهای از زندگی ساده و کمرنگ مردمی اتفاق میافتد که از زندگی شهری به دورند و در خلوت خود با احساسات عجیبی روبهرو میشوند. راوی داستان بدون تکلّف و پیچیدگی قضایا را برای خواننده بازگو میکند و چاشنی جذابکنندۀ لحن آن، این است که نمیخواهد چیزی را به او اثبات کند؛ بلکه صرفاً بازگوکنندۀ وقایعی است که شاهد بوده است. شخصیتهای داستان، هرکدام در شرایط ویژۀ خود، با جلوهای ماوراء طبیعی از فضای زندگی خود مواجه میشوند و مانند پدران و اجدادشان، به نوبۀ خود میفهمند که درک بعضی از مسائل از گنجایش فهم انسانها بیرون است. «مجید قیصری» در نگارش این کتاب خود مانند آثار دیگرش تلاش کرده دغدغۀ جنگ را به نسل امروز منتقل کند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
« ... این نامهای است پُرغصه و رنج. از ما که اینجا گرفتاریم. نمیدانم اگر این نامه بیفتد دست اینها، با من چه میکنند اما چارهای ندارم. امروز جنازۀ ابراهیم را بردند. بیصدا، جوری که ما متوجه نشدیم. فردا نوبت کیست؟ من یا کس دیگری؟ نمیدانم ما چند نفریم؟ نمیدانم اینجا کجاست؟ نمیدانم. فقط خواهشی که دارم به خاطر رضای خدا این نامه را برسانید به دست هر ایرانی که دیدید. شاید این تنها فرصتی باشد که میتوانم بگویم چه آمده است بر سر ما. نمیتوانم خودکار را لای انگشتم نگه دارم. دستم میلرزد. لای بندبند انگشتهام تاول زده. شاید فرصتی دیگر پیش نیاید. شاید تا هفتهای دیگر، ماهی دیگر، هیچکدام از بچههایی که حالا خوابیدهاند اینجا نباشند. سربازی که این قلم و کاغذ را به من رسانده با جانش بازی کرده. خدا کند اتفاقی برایش نیفتد. او هم اسیر اینهاست. نپرسیدم ازش تاول زده به دست و پرش یا نه. شاید نزده. حتماً میزند. هر کس اینجا بیاید تنش تاول میزند، تاولهای ریز و قرمز. مگر بادگیر پوشیده باشد و ماسک زده باشد. خدا کند این کاغذ و قلم قریب نباشد. هیچ اسم و نشانی از ما نیست، هیچجا. شاید تابهحال جنگ تمام شده باشد. ما از دنیای خارج هیچ خبری نداریم. ما غیرصلیبی هستیم. انگار نیستیم. در این جهان وجود خارجی نداریم. کسی نمیداند که ما هنوز زندهایم. فکر نکنم کسی بتواند از اینجا که نمیدانیم کجاست، به پای خودش از آن بیرون برود. خیلی دلم میخواهد که نشانی از اینجا میدادم. میگفتم بیایید به طرف جنوب یا شمال یا غرب. ما اینجا حتی نور آفتاب را نمیبینیم. سرما و گرما داخل اینجا بیمعناست. دمای اینجا ثابت است و یک دست فصلها را گم کردهایم، همینطور شبها و روزها را. از رفت و آمد این کلاهکجهای سرخ که میایستند پشت درهای سالن، حدس میزنیم که روز شده است یا شب. حدس میزنیم که اینها تازه از پیش زن و بچههایشان برگشتهاند یا از سر سفرۀ شام آمدهاند یا صبحانه. الان سه سال میشود که ما طعم نان را نچشیدهایم. خوابهای ما پریشان است. اگر بشود اسم خواب روی آنها گذاشت. همش کابوس میبینم. کابوس خانه، کابوس خیابانهای شلوغ، کابوس راه رفتن روی آسفالت داغ، کابوس نشستن سر سفره...»
نظرات