مطالعهی زندگینامهی بزرگان به ما کمک میکند نقاط عطف زندگی خود را بهتر بشناسیم و مسیر روشنتری را برای رسیدن به آیندهی خود پیدا کنیم. در این کتاب بخشی از زندگی هنرمندی را میخوانیم که با شعر بزرگ شده بود و با هنر عمر میگذراند. «عباس کیارستمی» را به عنوان کارگردانی میشناسیم که روحیهی طبیعتدوستیاش را به هنر فیلمسازیاش تزریق کرد و سبک ویژهی خود را پدید آورد؛ اما کمتر حرفی دربارهی اینکه چگونه به آنجا رسید میشنویم. کتاب «گندمزارهای من» داستانی کوتاه و جذاب را از دوران کودکی او بازگو میکند. کیارستمی از اولین و آخرین دعوایش در مدرسه مینویسد؛ دعوایی با پسری به نام آیدین که در مدرسه برای خودش کسی است و یک روز هوس میکند با عباس دعوا کند. حتی در این داستان کوتاه هم فضای زندگی این کارگردان، که به شکل خانهای در میان یک گندمزار در تهران توصیف شده، فضایی است شاعرانه که با طبیعت پیوند خورده است. پس از این دعوا هر دو شخصیت داستان تغییر میکنند؛ هم عباس کیارستمی با کسب تجربهای جدید به آموزشهای پدرش دربارۀ صلح و دوستی پی میبرد و هم شخصیت مقابل، پس از یک دوره بیماری طولانی، متحول میشود و سال بعد این دو دانشآموز به دوستهای خوبی تبدیل میشوند؛ شخصیتی که در انتهای داستان پی میبریم او هم یک هنرمند مشهور ایرانی است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«آن روز دیرتر به خانه رسیدم. مادرم و دو خواهر بزرگترم کنار کلبه نشسته بودند. مادرم با دیدن من دست تکان داد. من ایستادم و نگاهی به لباسهای پارهی خودم انداختم و روی زمین نشستم. صدای قدمهای مادرم را میشنیدم که به سوی من میدود. وقتی به من نزدیک شد، من را به آغوش کشید و نگاهی به صورت زخمی و لباسهای پارهی من انداخت. مادرم سپس، صورت زخمی من را بالا گرفت و آن را بوسید. اشکهایم زخمهای صورتم را شسته بود و مادرم با دستمال صورتیرنگی آن را خشک کرد. آن شب من را کنار بخاری زغالی خانه خواباندند. مادرم کنار سماور نشسته بود و یقهی پارهی لباسم را میدوخت. پدرم کنارم نشسته بود و دیوان حافظ میخواند. او نگاهی به من کرد و برای من دو بیت از غزلیات دیوان حافظ خواند:
راز درون پرده چه داند فلک، خموش
ای مدعی نزاع تو با پردهدار چیست
سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست
با صدای آرام پدرم که شعر میخواند، چشمانم بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفتم. در خواب آیدین را دیدم که با دو عصای چوبی بزرگ از مدرسه خارج میشد و به من دست تکان میداد و من به مانند همیشه به دیوار مدرسه تکیه داده بودم و او را نگاه میکردم.»
نظرات