کتاب گلستان ابراهیم مخاطب را به چشم انتظاری عادت میدهد تا او را همدرد پدر و مادر شهید ابراهیم قائمی کند. آخر مگر میشود 39 سال چشم انتظاری، 39 سال دوری، 39 سال گمنامی را در دل مادری بریزی و انتظار داشته باشی واژهها این درد را بازگو کنند؟! با این حال واژهها از قلم مریم قربانزاده چکیدهاند تا زندگی و زمانه شهید ابراهیم قائمی را پس از 39 سال گمنامی روایت کنند.
داستان ابراهیم از زندگی ساده پدرش شروع میشود. یک زندگی خودمانی با یک گداجوش، کاسه مسی و شغل شریف چوپانی. بعد نوبت به معرفی مادر ابراهیم میرسد و خواستگاری و آغاز یک زندگی مشترک، ساده مثل سابق. آنقدر داستان به سادگی یک زندگی روستایی و مهربانی گره میخورد که مخاطب میتواند دست از تیرگی بدین آب بشوید، در آرامشی به دور از فناوری غوطهور شود و زیر نسیم مهربانی، عشق به خانواده، میهندوستی و احترام به والدین ساعتها درس اخلاق بیاموزد.
ابراهیم قائمی به تاریخ ۴ شهریور ۱۳۴۴ در روستای «الا آباد» شهرستان نیشابور متولد شد. نزدیک به تولد ابراهیم، چندین کودک دیگر هم در روستا به دنیا آمدند که بیشترشان در همان روزهای اول فوت شدند. ابراهیم زنده ماند. همسایهها به او «ابراهیمی برفی» میگفتند. چون روز تولدشد برف بسیاری بارید. کودکیاش همراه پدر پای زمین کشاورزی و چوپانی گذشت. . ابراهیم در هفت سالگی به شدت مریض شد و دارو و درمان کارگر نشد. او را نذر امام حسین (ع) کردند و سه روز مانده به عاشورا سلامتی بازگشت. انگار ابراهیم باید میماند تا جان خود را با خدا معامله کند.
پس از چند سال زندگی در دشت گرگان و گنبد کاووس قبل از نه سالگی، ساکن روستای سیسآباد مشهد شدند. سیزده سال بیشتر نداشت که هر شب با اعلامیههای امام به خانه بازمیگشت. او گرگهای ساواک را به بازی گرفته بود، همچون پدری که ترسی از گرگهای صحرا نداشت. شانزده ساله بود که آغاز جنگ او را هوایی جبهه کرد. اما رضایت پدر و مادر شرط عروج به خط مقدم است. داستان با فضاسازی مناسب از ایثار شهید میگوید و یک، دو، سه، ... ، سیونه سال انتظار را روایت میکند. از مزار شهید گمنام در دانشگاه علامه طباطبایی میگوید و شهد وصال را به کام پدر و مادر شهید میچشاند.
تاریخ آینده را میسازد. باید بدانیم چهها بر این خاک و چهها بر این ملت رفته تا بدانیم «کلکمْ راعٍ، وَ کلکمْ مَسْؤُولٌ». تا بمانیم پای این انقلاب و پای این میهن.
علاقهمندان به تاریخ انقلاب و جنگ، سیره شهدا و سرگذشتنامهها مخاطبان این کتاب دوستداشتنی هستند.
ده سال از خاکسپاری پیکر دو شهید گمنام در دانشگاه علامه طباطبایی گذشته بود که با خبر شناسایی هویت یکی از شهدا همه چیز دوباره به شور و غلیان آمد. استوری فلاح در قطار تهران مشهد دانشجویان دانشگاه علامه را به هم ریخت. شهید دانشگاهشان شناسایی شده بود و والدینش در منطقه سیس آباد مشهد ۳۹ سال چشم انتظاری او را از سر گذرانده بودند.
امیر محمد اصغری و محمد حسین کاظمی از بچه های ارتباطات دانشگاه علامه، وقتی از قطار پیاده شدند که اطلاعات محل سکونت خانواده شهید را گرفته بودند و خودشان را در ظهر پاییزی آذر ماه ۱۴۰۰ به خانه پدری شهید رساندند.
ده سال از تدفین شهید گذشته بود. زمان زیادی بود. یعنی این خانواده می توانست همان ده سال پیش بازگشت پیکر پاک پسرش را ببیند و از چشم انتظاری بیرون بیاید؟ مواجهه اول اصغری و کاظمی با خانه کلنگی و ساده پدر و مادر شهید، آنها را بهت زده کرد. مگر می شود ۳۹ سال پسر این خانواده اسمش در لیست شهدا باشد و این وضع محل سکونت پدر و مادر شهید باشد. خانهای کوچک با دیوارهای بادکرده و نم گرفته و حیاطی دلگیر!
نظرات