پدر به لباسش گلاب میپاشد، چفیه را دور گردنش میپیچد، بند پوتینش را میبندد و آغوشش را باز میکند؛ ابتدا برای دخترک دلتنگش که طاقت آخرین خداحافظی با پدر را ندارد، و کمی بعدتر به سوی خداوندی که لبخند رضایتش را بر او تابانده است. این صحنهها را حالا در عکسهای سفید و قهوهای دهه شصت میبینیم که در خاطراتمان تهنشین شده و مثل یک جزء جدانشدنی از هویت ملت ایران، در حافظه جمعیمان رسوب کرده است. با اینهمه، شهادت چیزی نیست که عمر داشته باشد و گذر زمان روی آن خاک بنشاند. کتاب «کوچه باران» با حسرتی مدام و فقدانی ناتمام، از قهرمانان جنگ مینویسد؛ از عطش اشتیاق این مردان دلیر که دفاع را رسالت خود میدانستند، و نیز از والدین و همسران و فرزندانشان که قرار است تا همیشه این زخم شیرین را در قلب خود به امانت نگه دارند. با اینهمه چرخ جنگ هرگز از چرخیدن باز نمیایستد و کربلا، از روز عاشورا تا همین امروز خود را در شکل صحنه مظلومیت انسانهای بیدفاع، به چشم کسانی که میخواهند حقیقت را ببینند، نمایان میکند؛ جنگاورانی که عاشق گمنامیاند و جز آغوش یار، کعبه دیگری ندارند. «امیر اسماعیلی» با آگاهی به اینکه احساس از جنس واژهها نیست و بغض دختربچههای بیشمار را جز با بوسههای پدرانشان نمیتوان فرونشاند، اثر خود را در رثای شهدای جنگ تحمیلی و شهدای مدافع حرم تحریر میکند. گرچه آن بوسهها هرگز باز نخواهند گشت، اما شاید این کتاب توانسته باشد قطرهای از دریای اندوه و دلتنگی این عزیزان را از چشمانشان پاک کند؛ با ترسیم رشادت و ایثار قهرمانهایی که تقدیم این مردم کردند، با شناساندن آرمانهای والای ایشان و با آگاهسازی مردم از قلبهای تپندهشان. این کتاب مجموعهای زیباست که از هر شهید، چند صفحهای از زبان عزیزان و نزدیکانشان نقل میکند و چند ثانیه از چندین دهه فقدان را به تصویر میکشد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«کلاس شروع شده بود. سال دهم دبیرستان بودیم. معلممان کمونیست بود و از هر فرصتی استفاده میکرد که عقاید دینی و بچههای مذهبی کلاس را بکوبد. محمد به زور سر کلاس مینشست. یک روز معلممان از بچههای کلاس پرسید: «دیوار کجاست؟» بچهها جواب دادند. لبخندی زد و بعد پرسید: «خدا کجاست؟» بعضیها جواب دادند و بعضیها هم گفتند: «نمیدانیم.» معلم که فکر میکرد به منظورش رسیده، سریع گفت: «پس خدایی وجود ندارد.» محمد عصبانی شده بود ولی خودش را کنترل کرد. دستی در موهای مشکیاش کشید و از پشت نیمکت بلند شد و از معلممان پرسید: «تخته کجاست؟» معلم دستش را به طرف تخته دراز کرد و نشانش داد. محمد سریع پرسید: «عقل شما کجاست؟» معلم گفت: «داخل سرم.» محمد با تحکّم و بلند پرسید: «اگر میتوانید نشانش دهید!» معلممان فکری کرد و گفت: «نمیشود که!» محمد خندید و با اعتمادبهنفسی بالا گفت: «پس نتیجه میگیریم که شما عقل ندارید!» همه زدند زیر خنده. کلاس بههم ریخت. محمد خندید و نشست. معلممان عصبانی شده بود. همانجا محمد را از کلاس اخراج کرد و با عصبانیت گفت: «صفر میگیری تا بفهمی چطور حرف بزنی.» محمد راضی بود از اخراجش. وقت بیرون رفتن به معلممان گفت: «مهم اینه که از خدا نمره ۲۰ بگیرم.» بچهها دیگر سر کلاس آن معلم نرفتند.»
نظرات