تصورش را بکنید؛ هنوز بچهاید، یک روز در خانه نشستهاید و مشغول بازی هستید، ناگهان یک دریچۀ جادویی در دیوار اتاقتان پیدا میکنید، یک تونل مخفی کشف میکنید، از داخلش رد میشوید و... وقتی از آن سر تونل خارج میشوید، از خانۀ خودتان سر درمیآورید! این اتفاق عجیب و ترسناکی است که برای شخصیت اصلی کتاب «کورالین» میافتد و او را به جهانی موازی میبرد که همهچیز دقیقاً مثل خانۀ خودشان است، البته به غیر از پدر و مادرش. ما در این داستان یکی از زیباترین اشکال فضایی داستانی را تجربه میکنیم که به آن «گوتیک» گفته میشود؛ یعنی جهانی که در آن نیروهای ماوراءالطبیعۀ منفی، قهرمان داستان را به دام میاندازند و او باید از دنیایی ترسناک و غریب خودش را نجات بدهد. در این داستان، کورالین که در جهان موازی غریبه گیر کرده، با یک نسخۀ تاریک و ترسناک از پدر و مادرش روبهرو میشود؛ والدینی که جای چشمهایشان دکمه دوختهاند! کورالین که بهجز شجاعت و ذکاوتش سلاح دیگری ندارد، با تمام توان سعی میکند نقطهضعفهای مادر تقلّبیاش را بشناسد و از آنها برای فرار، علیه خود او استفاده کند. «نیل گیمن» نویسندۀ مشهور رمان کودک و نوجوان، بخش مهمی از شهرتش را با این رمان که برندۀ جایزه هوگو شده، به دست آورد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«هرگز در عمرش اینقدر نترسیده بود؛ اما همچنان رفت تا به پیله رسید. آنوقت دستش را به طرف آن چیز لزج و چسبناک روی دیوار برد. مثل صدای هیزم روی آتش، پیله ترقترقِ آهستهای کرد و مثل تار عنکبوت یا پشمکی سفید، سنگ مرمر شیشهای مُشت شده بود. پوستش لیز بود، مثل ژله. کورالین سنگ را با قدرت به طرف خود کشید. اول اتفاقی نیفتاد، آن موجود سنگ را محکم در چنگ گرفته بود؛ ولی بعد انگشتهایش یکییکی شل شدند و سنگ مرمر سُر خورد توی دست کورالین. دستش را دوباره روی آن تارهای چسبناک کشید تا خیالش راحت شود که موجود درون آن چشمهایش را باز نکرده است. نور را روی صورتش انداخت و به این نتیجه رسید که صورتش مثل جوانیهای خانم اسپینک و خانم فورسیبل است؛ اما آن دو حالا همدیگر را بغل زده و به چسبیده بودند؛ مثل دو تکه موم که در هم آمیخته و به هم فشرده شده و همچهرهای وحشتناک پیدا کرده باشند. ناگهان یکی از دستهای آن موجود دست کورالین را چنگ زد و محکم کشید. ناخنهایش پوستش را خراشید، اما آنقدر لیز بود که کورالین توانست دستش را از دست او بیرون بکشد. آنوقت چشمهایش باز شدند، چهار دکمۀ سیاه برق زدند و به سمت او برگشتند و دو صدا، که هیچ شباهتی به صداهایی که کورالین در تمام عمرش شنیده بود، نداشتند با او حرف زدند. یکی از آندو ناله و زاری راه انداخت و آن یکی مثل خرمگس عصبانی و چاقی که پشت شیشۀ پنجره گیر افتاده باشد، زمزمه کرد. اما دو صدا، همزمان و یکصدا گفتند: «دزد! آن را پس بده، بایست! دزد!»»
نظرات